ضد دختر
عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
![]() |
0 | 290 | amirzarbakhsh |
![]() |
0 | 576 | ailar |
![]() |
0 | 526 | helya |
![]() |
3 | 966 | mr-like |
![]() |
1 | 716 | mr-like |
![]() |
5 | 1492 | mr-like |
ضد دختر
بعد اين كه مدتها دنبال دختري باوقار گشتيم كه هم خانوادهي اصيل داشته باشد و هم حاضر به ازدواج با من باشد، بالاخره عمهام دختري را معرفي كرد. وقتي پرسيدم از كجا ميداند دختر همان كسي است كه من ميخواهم، گفت: توي تاكسي ديدمش. از قيافهاش خوشم آمد. وقتي پياده شد، تعقيبش كردم. دم در خانه بابايش را ديدم كه داشت با يكي از همسايهها حرف ميزد. به ظاهرش ميخورد آدم خوبي باشد. خلاصه چونکه قيافهي دختره حسابي به دلم نشسته بود تصمیم گرفتم هرطور شده اين وصلت را جور كن . وقتي حرفهاي مستدل! عمه را شنيديم گفتيم: يا نصيب و يا قسمت! همين را دنبال ميكنيم. انشاءالله خوب است. اين طوري شد كه رفتيم خواستگاري.
پدر دختر پرسيد: آقازاده چه كارهاند؟
-دانشجو هستند.
-ميدانم دانشجو هستند. شغلشان چيست؟
-ما هم شغلشان را عرض كرديم.
-يعني بابت درس خواندن پول ميگيرند؟
-نخير، اتفاقاً در دانشگاه آزاد درس ميخوانند و به اندازهي هيكلشان پول ميدهند.
-پس بيكار هستند!
-اختيار داريد قربان! ايشان قرار است مهندس شوند!
پدر دختر گفت: ما دختر به شغل نسيه نميدهيم. بفرماييد! و مؤدبانه ما را به طرف در خانه راهنمايي كرد.
عمهخانم كه ميخواست هر طور شده...
برای مشاهده کامل مطلب به ادامه مطلب مراجعه کنید...
خاطرات یک دانشجوی دختر دم بخت
امروز هیچکس از من خواستگاری نکرد!
دوشنبه اول مهر: امروز روز اولي است كه من دانشجو شدهام. شمارهي كلاس را از روي برد پيدا كردم. توي كلاس هيچ كس نبود، فقط يك پسر نشسته بود. وقتي پرسيدم: كلاس ادبيات اينجاست؟ خنديد و گفت: بله، اما تشكيل نميشه! و در مقابل تعجبم گفت يكي دو هفتهي اول كه كلاسها تشكيل نميشود و خنديد. با اينكه از خنديدنش لجم گرفت، اما فكر كنم او از من خوشش آمده باشد؛ چون پرسيد ترم يكي هستيد يا نه؟ گمانم ميخواست سر صحبت را باز كند و بيايد خواستگاري؛ اما شرط اول من براي ازدواج اين است كه شوهرم زياد نخندد!
***
دو هفته بعد، سهشنبه: امروز دوباره دانشگاه رفتم. همان پسر را ديدم. از دور به من سلام كرد. جوابش را ندادم. شايد دوباره ميخواست خواستگاري كند. وارد كلاس كه شدم استاد گفت: دو هفته از كلاسها گذشته، تا حالا كجا بوديد؟ يكي از پسرهاي كلاس گفت: لابد خواب بودن. من هم اخم كردم. اگر از من خواستگاري كند، هيچ وقت جوابش را نميدهم چون شرط اول من براي ازدواج اين است كه شوهرم زياد طعنه نزند!
***
چهارشنبه: امروز صبح قبل اينكه به دانشگاه بروم از اصغرآقا بقال سر كوچه كيك و سانديس گرفتم. از من پرسيد دانشگاه چه طور است؟ جوابش را ندادم. به نظرم ميخواست خواستگاري كند، اما رويش نشد. اگر خواستگاري هم ميكرد، قبول نميكردم؛ آخر شرط اول من براي ازدواج اين است كه تحصيلات شوهرم اندازهي خودم باشد!
***
سه هفته بعد شنبه: امروز سرم درد ميكرد دانشگاه نرفتم. اصغر آقا بقال تمام مدت جلوي مغازهاش نشسته بود، گمانم منتظر من بود. از پنجره ديدمش. اين دفعه كه به مغازهاش بروم ميگويم قصد ازدواج ندارم تا جوان بيچاره از بلاتكليفي دربيايد، چون شرط اول من براي ازدواج اين است كه شوهرم گير نباشد!
***
چهارشنبه: امروز يكي از پسرهاي سال بالايي كه ديرش شده بود به من تنه زد؛ بعد عذرخواهي كرد و بخشيدمش. به نظرم ميخواست خواستگاري كند، چون فهميد من چه همسر باگذشتي برايش ميشوم؛ اما من قبول نميكنم. شرط اول من براي ازدواج اين است كه شوهرم حواسش جمع باشد و به كسي تنه نزند!
***
دوشنبه: امروز از اصغرآقا بقال 2 تا كيك و سانديس گرفتم. وقتي گفتم دوتا، بلند پرسيد چند تا؟ من هم گفتم دو تا. اخمهايش كه تو هم رفت فهميد غيرتي است. حالا مطمئنم كه او نميتواند شوهر من باشد. چون شرط اول من براي ازدواج اين است كه شوهرم غيرتي نباشد، اين كارها قديمي شده!
***
دوشنبه: امروز روز بدي بود. همان پسر سال بالايي شيريني ازدواجش را پخش كرد. خيلي ناراحت شدم. دیگر حتي اگر به پايم هم بيفتد با او ازدواج نميكنم. شرط اول من براي ازدواج اين است كه شوهرم وفادار باشد!
***
شنبه: امروز يك پسر بچه توي مغازهي اصغرآقا بقال بود. اول خيال كردم خواهرزادهاش است، اما بچه هي بابا بابا ميگفت. دوزاريم افتاد كه اصغرآقا زن و بچه دارد. خوب شد با او ازدواج نكردم. آخر شرط اول من براي ازدواج اين است كه شوهرم زن ديگري نداشته باشد!
***
يكشنبه: امروز همان پسري كه روز اول ديدم آمد طرفم. ميدانستم دير يا زود از من خواستگاري ميكند. كمي من و من كرد و بعد خواست از طرف او از دوستم "ساناز" خواستگاري كنم و اجازه بگيرم كمي با او حرف بزند. قبول نكردم. شرط اول من براي ازدواج اين است كه شوهرم چشم پاك باشد!
***
ترم آخر: امروز هيچكس از من خواستگاري نكرد. من ميدانم آخرسر مجبور ميشوم زن اكبرآقا مكانيك بشوم!
عینکم را جابجا میکنم تا جزئیات چهرهاش را دقیقتر به خاطر بسپارم. زنی که روی صندلی روبرویم نشسته و دارد بر و بر مرا تماشا میکند، درست شبیه همان کسی است که نوسترا خان میگوید بخت مرا بسته. ابروهای مشکی پرپشت و هلالی دارد و همینطور نشسته هم معلوم میشود که قد بلند است! موسی خان آینه بین قهاری است که مامان به تازگی با او آشنا شده و میگوید کارش حرف ندارد. آنقدر پیشگوییهایش درست از آب در آمده و شوهر رسوا کرده و دزد پیدا کرده و ....که مشتریها یواشکی بین خودشان نوستراموسیخان صدایش میزنند. الحق که اسم بامسمایی هم هست. روزی که با مامان وارد اتاقش شدم همین که چشمش به من افتاد ناگهان فریاد زد:« همون جا وایسا! جلو نیا! دور و برت پر طلسم و جادوست!» بعد هم شروع کرد به خواندن وردهای عجیب و غریب و آنقدر صداهای ترسناک در آورد و چشمهایش را کج و کوله کرد که کم مانده بود قالب تهی کنم! البته بار اولی نبود که پیش آینهبین میرفتم. ولی این یکی با همه فرق داشت. همین که نشستم زل زد توی چشمهام و گفت:«حسود زیاد داری... یک زن قدبلند بختت رو بسته...» این را که گفت مامان دودستی زد توی صورتش و گفت« الهی که خیر نبینه...میدونم کیه... زنیکه دراز بیقواره!» نوستراخان همانطور که چشم از من برنمیداشت، دستش را روی بینی عقابی ش گذاشت و هیسسسسس بلند و کشداری به مامان گفت و پرسید« چند سالته دختر؟» گفتم:«28» سری تکان داد و در حالی که زیر لب ورد میخواند و به دور و بر من فوت میکرد تشت آب بزرگی جلویم گذاشت و گفت:« نگاه کن! قدش بلنده... ابروهای پرپشت و هلالی داره و...» من که مقهور زمان و مکان شده بودم، با تمرکز کامل زل زده بودم به آب کثیف و حال به هم زن داخل تشت. اما هر چه تلاش کردم هیچ چیز ندیدم جز مقداری موی دراز و سیاه و یک تکه پارچه و کمی پرز قالی که روی آب شناور بود. ولی مامان انگار همه چیز را میدید. چنان با هیجان و آب و تاب حرفهای نوستراخان را تایید میکرد که شک نداشتم طرف را شناخته و منتظر است همین که پایش را بیرون گذاشت برود سر وقتش! اصلا به روی خودم نیاوردم که چیزی ندیدهام و تمام راه برگشت تا خانه را فقط سر تکان دادم و هر چه مامان گفت تایید کردم. از همان روز این وسواس لعنتی به جانم افتاده – توی صف نانوایی، توی اتوبوس و مترو، در میهمانیهای خانوادگی - خلاصه هر جا که میروم به دنبال آن زن قد بلند و ابرو هلالی میگردم که با زندگی من بازی کرده و بختم را بسته است! اوایل به حرفها و غرغرهای مامان و اطرافیانم گوش نمیدادم و میگفتم بالاخره هر وقت موقعش برسد برای من هم خواستگار خوبی پیدا میشود. اما مدتی که از تمام شدن درسم گذشت و همهجور کلاس رفتم و انواع هنرها را یاد گرفتم و با وجود همه این چیزها باز هم خواستگار خوب و درست و حسابی پیدا نشد، کمکم خودم هم به این نتیجه رسیدم که لابد پای ماوراالطبیعه و موجودات ناشناخته و ازمابهتران در میان است و حتما حسودها دست به کار شده و بختم را بستهاند. این شد که دست به دامن فالگیرها و آینه بینهای رنگارنگ شدم تا شاید به کمک آنها بتوانم خودم را از شر این همه طلسم و جادو خلاص کنم. اما بیفایده بود...
همینطور که در افکارم غوطهورم و به زن قد بلند و مرموز روبرویم نگاه میکنم ناگهان احساس میکنم لبهایش تکان میخورد. چند ثانیهای طول میکشد تا بالاخره متوجه میشوم مخاطبش من هستم! خودم را جمع و جور میکنم و میگویم:« بله؟!» زن قد بلند لبخندی میزند میگوید:« میگم شما دانشجو هستید؟ البته ببخشید فضولی میکنم ها!» هول شدهام و نمیدانم چه بگویم. آب دهانم را قورت میدهم و میگویم: « نه! درسم خیلی وقته تموم شده!» که زن لبخندی میزند و میگوید:« ماشالله!اصلا بهتون نمیاد... فکر کردم دانشجویید...» اصلا به روی خودم نمیآورم که چقدر از سوالش جا خوردهام...
یک هفته بعد همان زن قد بلند و مرموز به همراه برادرش برای خواستگاری به خانهمان آمدند و یک ماه بعد من با یک آقای قدبلند و خوشتیپ ازدواج کردم. نوسترا موسیخان را به خاطرات بامزه دوران مجردیام سپردم و حالا واقعا احساس خوشبختی میکنم و به نظرم دیگر هیچ زن قد بلند و ابرو کمانی، مرموز و بدجنس نیست!
نگرانیها به پایان رسید
9 راهکار برای اینکه سه سوته عروس شوید:
دوشیزگان محترم! دیگر نگران بیهمسر ماندن خود نباشید! ما اینجا چندتا راهکار اساسی برای باز شدن بختتان معرفی میکنیم تا مشکلتان سه سوته حل شود! پس این شما و این هم راهکارهای جادویی ما:
1-یکی از بهترین روشها برای ازدواج کردن، این است که يقهی اولين خواستگارتان را دو دستی بچسبيد و انقدر جلسات خواستگاری را لفت دهید که آقاپسر بیچاره و خانوادهاش، باورشان شود شما تنها گزینهی موجود در عالم هستی هستید که قسمتشان شدید!
2-در جامعه حضور موثر داشته و یک ذره، اجتماعی باشید. گذشت آن زمانی كه دخترها ميگفتند: «من اون دختر نارنج و ترنجم كه از آفتاب و از سايه ميرنجم!»
3-دعاي باز شدن بخت را دور گردنتان آويزان كنيد، بلکه فرجی شود! يک وقت كتابش را دور گردنتان نندازید كه ممکن است گردن لطيفتان کج و کوله شود!
4-پسرهاي فاميل را دریابید! بهترين و دردسترسترين طعمهها! حتی اگر در سنینی که دهانتان بوی شیر میدهد، از طرف خانوادهی آنها، کوچکترین ابراز تمایلی به این وصلت شد، با سر دادن یک جیغ نوزادی از سر شادی، رضایت خود را اعلام کنید!
5- انقدر ساده نباشید و به شكل و شمايل ظاهري پسرها اهمیت ندهید! یادتان نرود که همیشه پسرهاي خوشگل، هستند دچار مشكل!
6-در پوشش خود دقت كنيد. لباسهای چسبان و كوتاه فقط آدماي بوالهوس را دورتان جمع ميكند. نه کسی که بخواهد مرد زندگیتان باشد! برعکس یک پوشش سنگین و موقر میتواند افرادی را که واقعا نیتشان ازدواج است به سمت شما جذب کند.
7- مهمان كه به خانهتان میآید، مثل این غارنشینها به اتاقتان فرار نکنید! چاي ببريد، پذيرايي كنيد، خلاصه يک چشمه از هنرتان را نمایان کنید كه بعله! ما هم هستيم.
8-تا مامان بابایتان حرف از عروسیتان میزنند مثل لبوي نپخته سرخ نشويد! دیگر این کارها از سن و سال شما گذشته!
9- و آخرين توصيه اينكه عوض اينكه درگیر عشقهاي خياباني و زودگذر شوید، يک خرده به فكر زندگي آیندهی خود باشید و به روابطتان جدیتر فکر کنید!
بزرگترین کابوس یه دختر چیه؟
.
.
ﺩﻭﺳﺖ ﭘﺴﺮﺵ ﺳﺮﺵ ﻫﻮﻭ ﺑﯿﺎﺭﻩ = ﻧﻪ
ﺷﺎﺭﮊ ﺍﯾﺮﺍﻧﺴﻠﺶ ﺗﻤﻮﻡ ﺑﺸﻪ =ﻧﻪ
... ﺩﻭﺳﺘﺶ ﻣﺦ ﺩﻭﺳﺖ ﭘﺴﺮﺵ ﺑﺰﻧﻪ = ﻧﻪ
ﺷﺐ ﺩﯾﺮ ﺑﺮﺳﻪ ﺧﻮﻧﻪ = ﻧﻪ
ﺑﺮﺍﺵ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭ ﮐﻠﻨﮓ ﺑﯿﺎﺩ = ﻧﻪ
ﻣﺨﺎﻃﺐ ﺧﺎﺻﺶ ﺑﺮﻩ ﻧﺎﺑﻮﺩ ﺑﺸﻪ = ﻧﻪ
ﭘﺲ ﭼﯽ ....
.
ﻣﯿﺘﻮﻧﻪ ﺑﺎﺷﻪ ؟؟
.
.
.
.
.
.
.
.
..
ﭘﺴﻮﺭﺩ ﻓﯿﺲ ﺑﻮﮎ ﺍﺵ ﺭﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﭘﺴﺮﺵ ﯾﺎ ﺩﺍﺩاشش ﺑﺪﺯﺩﻩ = ﻧﻪ
.
.
.
.
.
.
.
ﭘﺲ ﭼﯽ؟؟؟
.
.
.
.
.
.
.
.
به ادامه مطلب رجوع کنيد
1) یقه اولین خواستگار رو بچسبید كه شاید تنها شتر بخت شما باشه
2) ناز و لفت و لیس رو بذارید كنار.
.
.
.
به ادامه مطلب رجوع کنید
تعداد صفحات : 5