اونايي كه عشقشون رو از دست دادن بيان داخل(داستان زندگی صاحب)
این داستان رو از وبسایت هم میهن خوندم جالب رسید به نظرم گفتم تو وبم بنویسم شما هم بخونیدش
سلام من صاحب هستم و 24 سال دارم و يك داستان واقعي از زندگي تلخ خودم دارم
لطفا اين داستان رو همه بخونن :
و اين داستان رو واسه كسايي مي گم كه فكر مي كنند فقط بايد عاشق كساني باشند كه خوشگل و بدون هيچگونه معلوليت يا ... هستند .
من تقريبا 4.5 سال پيش عاشق دختري شدم كه اسمش مريم بود و ناشنوا ( اين در حالي بود كه خدارو شكر من هيچگونه مشكلي ندارم و از لحاظ جسمي كاملا سالم هستم ) ، ما با هم خيلي دوست بوديم و از هر لحاظ با هم خوش بوديم و از با هم بودن لذت مي برديم ( البته نه از اي دوستي هاي بيخود كه يك روز با هم خوبن و ميگن عاشقتم ... و روزه ديگه با هم دعوا مي گيرن و اين به اون ميگه ديگه بهم زنگ نزن و...) ، تمام لحظه هاي زندگيمون با هم ، معني پيدا مي كرد ، و قرار گذاشتيم كه من درسم رو تمام كنم و بعدش با هم ازدواج كنيم . حدود 2 سال پيش مريم با خانوادش مي خواست بره شمال واسه گردش و صبح اون روز با من قرار گذاشت و با هم رفتيم كافي شاپ ( آخه عاشق آناناس گلاسه بود) بعدش وقتي داشت ميرفت بهم گفت صاحبم نگران نباش من زود بر مي گردم ( كه اين تنها و بزرگترين دروغش به من بود) و اون روز بعد از ظهر راه افتادن كه برنشمال ، اون روز تو راه تصادف مي كنن و كل خانوادشون بجز برادرش فوت مي كنند ،و مريم خوشگل و دوست داشتني من در دم فوت مي كنه و من رو واسه هميشه تنها ميزاره ... .اون بهم دروغ گفته بود كه زود بر مي گرده ... ، شايد هم راست گفته بود چون هنوزم حسش مي كنم و احساس مي كنم هنوزم پيشمه . الان من 2 ساله كه با خاطرات و عكس هاي مريمم زندگي مي كنم و هر چند وقت بغضم مي تركه و ...
.
.
..
.
.
به ادامه مطلب رجوع کنید