رمان مهر و مهتاب 12
روى پنجه پا بلند شدم و نگاه كردم. سهيل راست مى گفت. حسين عزيزم آنجا بود.
در ادامه مطلب بخوانید
عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
![]() |
0 | 292 | amirzarbakhsh |
![]() |
0 | 578 | ailar |
![]() |
0 | 528 | helya |
![]() |
3 | 973 | mr-like |
![]() |
1 | 719 | mr-like |
![]() |
5 | 1496 | mr-like |
روى پنجه پا بلند شدم و نگاه كردم. سهيل راست مى گفت. حسين عزيزم آنجا بود.
در ادامه مطلب بخوانید
نگاهشان كردم . چقدر تفكرمان راجع به يك نفر فرق مي كرد. آهسته گفتم : - آقاي ايزدي اصلا اهل اين كار ها نيست. فقط مي خواست كمكم كنه . شادي شانه اي بالا انداخت و گفت : خدا كنه . بعد ليلا عصبي گفت : چقدر اين شروين پررو و از خودراضي است. تا دم خانه صحبت راجع به شروين و رفتار و اخلاق بدش بود. اما من فقط در فكر آقاي ايزدي بودم. دو هفته اي از آن جريان گذشت كه دوباه شروين شروع به اذيت كرد. آن روز كلاس فيزيك داشتيم و تا تاريكي هوا در دانشگاه بوديم وقتي كلاس تعطيل شد خسته و هلاك به طرف ماشين رفتيم. ليلا با خستگي گفت : مهتاب امروز چقدر ماشين رو بدجا پارك كردي . با خنده گفتم : ببخشيد حضرت عليه ! وقتي به محل پارك ماشين رسيديم آه از نهاد هر سه مان در آمد . چهار چرخ ماشين پنچر بود . گريه ام گرفته بود. مستاصل به اطراف نگاه كردم . آيدا با ديدنمان جلو آمد و گفت : - مهتاب چرا هنوز نرفتي ؟ به ماشين اشاره كردم و گفتم : مگه كوري ؟ نگاهي به ماشين كرد و با تعجب گفت : اين ماشين توست ؟ ....من فكر كردم مال شروين است . يك ساعت پيش وقتي من آمدم بيرون كه برم اون ساختمان روبرويي ديدم كه نشسته بود روي زمين و به چرخاش ور مي رفت. پس ماشين توست؟ با عصبانيت گفتم : تو مطمئني ؟ سري تكان داد و گفت : آره حالا مي فهمم چرا از ديدن من جا خورد.
بقیه داستان را در ادامه مطلب بخوانید و دنبال کنید
دوستان نظر فراموش نشه