رمان مهر و مهتاب 12
روى پنجه پا بلند شدم و نگاه كردم. سهيل راست مى گفت. حسين عزيزم آنجا بود.
در ادامه مطلب بخوانید
عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
![]() |
0 | 292 | amirzarbakhsh |
![]() |
0 | 578 | ailar |
![]() |
0 | 528 | helya |
![]() |
3 | 973 | mr-like |
![]() |
1 | 719 | mr-like |
![]() |
5 | 1496 | mr-like |
روى پنجه پا بلند شدم و نگاه كردم. سهيل راست مى گفت. حسين عزيزم آنجا بود.
در ادامه مطلب بخوانید
مهتاب،به مامان و بابا حق بده که نگران آینده تو باشن،حسین پسر خیلی خوبیه،من هم قبول دارم،ولی مریضه،می دونی چی میخوام بگم...ممکنه خیلی کم بتونید با هم زندگی کنید،اون وقت تکلیف تو چیه؟
فوری گفتم:سهیل،عشق و محبت حدومرز نداره. باور کن من وقتی گفتم حتی اگه بدونم حسین فقط یک روز زنده است زنش می شم،راست گفتم.همین خود تو،یادت نیست سر گلرخ چقدر با مامان و بابا جرو بحث کردی؟...حالا چون تیپ خونه وزندگی و خانواده گلرخ مثل خود ما بود،مامان و بابا راضی شدند،ولی اگه گلرخ مثل ما نبود،چی؟فقط به خاطر اینکه طرز فکرش یا پول و موقعیت خانواده اش با ما فرق می کرد،ازش می گذشتی؟...هان؟ سهیل جوابی نداد و بقیه راه در سکوت طی شد.سالن زنانه از مردانه جدا شده بود و من و گلرخ جلوی در از سهیل جدا شدیم.
بقیه داستان را در ادامه مطلب بخوانید
نظر فراموش نشود
و همه دست زدند. لبخند كم رنگي روي لبهاي كبودش نقش بست .بعد همان پسر كه اسمش سعيد احمدي بود يك اسپري برف شادي دراورد و همانطور كه در كلاس به هر سويي مي پاشيد گفت : به افتخار پايان كلاسها ! در ميان دانه هاي مصنوعي برفمتوجه اقاي ايزدي شدم كه با سرعت دست در جيب كاپشن سبز سربازي اش كرد و ماسكش را درآورد. همانطور كه ماسك رامي زد به طرف در كلاس مي رفت گفت : خواهش مي كنم اقاي احمدي ديگه اين اسپري رو نزنيد . همانطور كه پاي تخته ايستاده بودم و به صورت ايزدي خيره شدم كه نفس نفس مي زد.
برای خواندن بقیه رمان به ادامه مطلب بروید
دوستان نظر فراموش نشه