داستان کوتاه و آموزنده خوشبختترين عروس دنيا
مريم همینطور که به سختی، سر پا ایستاده بود و پای گاز آشپزی میکرد و عرق میریخت، سر پسرک دوساله اش فریاد کشید: «اگه یکبار دیگه ببینم به گاز دست زدی، دستت رو جیز می کنم. فهمیدی؟» پسرک، نگاه شیطنت آمیزی به مادرش انداخت و باز دستش را به طرف پیچ گاز برد. فریاد مریم بلند شد: «به تو چی گفتم من؟» و دستش را محکم به روی دست پسرش کوبید. پسرک زد زیر گریه و نوای گریه اش در آشپزخانه ی تنگ و کوچک، پیچید.
-مریم جان! مادر! بچه رو بیارش پیش من!
با ما در ادامه مطلب همراه باشید...