عینکم را جابجا میکنم تا جزئیات چهرهاش را دقیقتر به خاطر بسپارم. زنی که روی صندلی روبرویم نشسته و دارد بر و بر مرا تماشا میکند، درست شبیه همان کسی است که نوسترا خان میگوید بخت مرا بسته. ابروهای مشکی پرپشت و هلالی دارد و همینطور نشسته هم معلوم میشود که قد بلند است! موسی خان آینه بین قهاری است که مامان به تازگی با او آشنا شده و میگوید کارش حرف ندارد. آنقدر پیشگوییهایش درست از آب در آمده و شوهر رسوا کرده و دزد پیدا کرده و ....که مشتریها یواشکی بین خودشان نوستراموسیخان صدایش میزنند. الحق که اسم بامسمایی هم هست. روزی که با مامان وارد اتاقش شدم همین که چشمش به من افتاد ناگهان فریاد زد:« همون جا وایسا! جلو نیا! دور و برت پر طلسم و جادوست!» بعد هم شروع کرد به خواندن وردهای عجیب و غریب و آنقدر صداهای ترسناک در آورد و چشمهایش را کج و کوله کرد که کم مانده بود قالب تهی کنم! البته بار اولی نبود که پیش آینهبین میرفتم. ولی این یکی با همه فرق داشت. همین که نشستم زل زد توی چشمهام و گفت:«حسود زیاد داری... یک زن قدبلند بختت رو بسته...» این را که گفت مامان دودستی زد توی صورتش و گفت« الهی که خیر نبینه...میدونم کیه... زنیکه دراز بیقواره!» نوستراخان همانطور که چشم از من برنمیداشت، دستش را روی بینی عقابی ش گذاشت و هیسسسسس بلند و کشداری به مامان گفت و پرسید« چند سالته دختر؟» گفتم:«28» سری تکان داد و در حالی که زیر لب ورد میخواند و به دور و بر من فوت میکرد تشت آب بزرگی جلویم گذاشت و گفت:« نگاه کن! قدش بلنده... ابروهای پرپشت و هلالی داره و...» من که مقهور زمان و مکان شده بودم، با تمرکز کامل زل زده بودم به آب کثیف و حال به هم زن داخل تشت. اما هر چه تلاش کردم هیچ چیز ندیدم جز مقداری موی دراز و سیاه و یک تکه پارچه و کمی پرز قالی که روی آب شناور بود. ولی مامان انگار همه چیز را میدید. چنان با هیجان و آب و تاب حرفهای نوستراخان را تایید میکرد که شک نداشتم طرف را شناخته و منتظر است همین که پایش را بیرون گذاشت برود سر وقتش! اصلا به روی خودم نیاوردم که چیزی ندیدهام و تمام راه برگشت تا خانه را فقط سر تکان دادم و هر چه مامان گفت تایید کردم. از همان روز این وسواس لعنتی به جانم افتاده – توی صف نانوایی، توی اتوبوس و مترو، در میهمانیهای خانوادگی - خلاصه هر جا که میروم به دنبال آن زن قد بلند و ابرو هلالی میگردم که با زندگی من بازی کرده و بختم را بسته است! اوایل به حرفها و غرغرهای مامان و اطرافیانم گوش نمیدادم و میگفتم بالاخره هر وقت موقعش برسد برای من هم خواستگار خوبی پیدا میشود. اما مدتی که از تمام شدن درسم گذشت و همهجور کلاس رفتم و انواع هنرها را یاد گرفتم و با وجود همه این چیزها باز هم خواستگار خوب و درست و حسابی پیدا نشد، کمکم خودم هم به این نتیجه رسیدم که لابد پای ماوراالطبیعه و موجودات ناشناخته و ازمابهتران در میان است و حتما حسودها دست به کار شده و بختم را بستهاند. این شد که دست به دامن فالگیرها و آینه بینهای رنگارنگ شدم تا شاید به کمک آنها بتوانم خودم را از شر این همه طلسم و جادو خلاص کنم. اما بیفایده بود...
همینطور که در افکارم غوطهورم و به زن قد بلند و مرموز روبرویم نگاه میکنم ناگهان احساس میکنم لبهایش تکان میخورد. چند ثانیهای طول میکشد تا بالاخره متوجه میشوم مخاطبش من هستم! خودم را جمع و جور میکنم و میگویم:« بله؟!» زن قد بلند لبخندی میزند میگوید:« میگم شما دانشجو هستید؟ البته ببخشید فضولی میکنم ها!» هول شدهام و نمیدانم چه بگویم. آب دهانم را قورت میدهم و میگویم: « نه! درسم خیلی وقته تموم شده!» که زن لبخندی میزند و میگوید:« ماشالله!اصلا بهتون نمیاد... فکر کردم دانشجویید...» اصلا به روی خودم نمیآورم که چقدر از سوالش جا خوردهام...
یک هفته بعد همان زن قد بلند و مرموز به همراه برادرش برای خواستگاری به خانهمان آمدند و یک ماه بعد من با یک آقای قدبلند و خوشتیپ ازدواج کردم. نوسترا موسیخان را به خاطرات بامزه دوران مجردیام سپردم و حالا واقعا احساس خوشبختی میکنم و به نظرم دیگر هیچ زن قد بلند و ابرو کمانی، مرموز و بدجنس نیست!