اونايي كه عشقشون رو از دست دادن بيان داخل(داستان زندگی صاحب)
![](http://axgig.com/images/73312918435147132319.jpg)
این داستان رو از وبسایت هم میهن خوندم جالب رسید به نظرم گفتم تو وبم بنویسم شما هم بخونیدش
سلام من صاحب هستم و 24 سال دارم و يك داستان واقعي از زندگي تلخ خودم دارم
لطفا اين داستان رو همه بخونن :
و اين داستان رو واسه كسايي مي گم كه فكر مي كنند فقط بايد عاشق كساني باشند كه خوشگل و بدون هيچگونه معلوليت يا ... هستند .
من تقريبا 4.5 سال پيش عاشق دختري شدم كه اسمش مريم بود و ناشنوا ( اين در حالي بود كه خدارو شكر من هيچگونه مشكلي ندارم و از لحاظ جسمي كاملا سالم هستم ) ، ما با هم خيلي دوست بوديم و از هر لحاظ با هم خوش بوديم و از با هم بودن لذت مي برديم ( البته نه از اي دوستي هاي بيخود كه يك روز با هم خوبن و ميگن عاشقتم ... و روزه ديگه با هم دعوا مي گيرن و اين به اون ميگه ديگه بهم زنگ نزن و...) ، تمام لحظه هاي زندگيمون با هم ، معني پيدا مي كرد ، و قرار گذاشتيم كه من درسم رو تمام كنم و بعدش با هم ازدواج كنيم . حدود 2 سال پيش مريم با خانوادش مي خواست بره شمال واسه گردش و صبح اون روز با من قرار گذاشت و با هم رفتيم كافي شاپ ( آخه عاشق آناناس گلاسه بود) بعدش وقتي داشت ميرفت بهم گفت صاحبم نگران نباش من زود بر مي گردم ( كه اين تنها و بزرگترين دروغش به من بود) و اون روز بعد از ظهر راه افتادن كه برنشمال ، اون روز تو راه تصادف مي كنن و كل خانوادشون بجز برادرش فوت مي كنند ،و مريم خوشگل و دوست داشتني من در دم فوت مي كنه و من رو واسه هميشه تنها ميزاره ... .اون بهم دروغ گفته بود كه زود بر مي گرده ... ، شايد هم راست گفته بود چون هنوزم حسش مي كنم و احساس مي كنم هنوزم پيشمه . الان من 2 ساله كه با خاطرات و عكس هاي مريمم زندگي مي كنم و هر چند وقت بغضم مي تركه و ...
.
.
..
.
.
به ادامه مطلب رجوع کنید