loading...
مجله اینترنتی ضد دختر
چت باکس ضددختر

Chat Box
عضویت در خبرنامه

برای عضویت در خبرنامه و ارسال مطالب به ایمیل شما

لطفا آدرس ایمیل خود را در کادر زیر وارد کنید

Delivered by FeedBurner

تبلیغات هاستینگ

blue sky بازدید : 416 جمعه 29 شهریور 1392 نظرات (1)

1 - به عنوان پاک‌کننده: مقداری از پوست تخم‌مرغ را همراه با پودر ظرفشویی روی سطح لک شده بریزید و با اسفنج آن را تمیز کنید.

در صورتی که بخواهید داخل ظرفی دردار را تمیز کنید، می‌توانید مقداری پوست تخم‌مرغ خرد شده را داخل ظرف ریخته، آن را با آب سرد تقریبا پر کنید و چندین بار تکان دهید. نتیجه فوق‌العاده خواهد بود.

2 - جلوگیری از گرفتگی لوله‌های فاضلاب: ریختن مقداری پوست خرد شده تخم‌مرغ روی صافی فلزی سینک، باعث تمیزی و جلوگیری از گرفتگی لوله‌ها می‌شود. آن‌ها همچنین مانع از عبور مواد جامد و رهایی از چربی‌های داخل لوله‌ها می‌شوند.

 

 

بقیه را در ادامه مطلب بخوانید

 

 

دوستان نظر فراموش نشودwink

blue sky بازدید : 378 جمعه 29 شهریور 1392 نظرات (0)

 

جک لندن گفته است، «درست‌ترین عملکرد انسان زندگی کردن است، نه وجود داشتن.» خیلی وقت‌ها اجازه می‌دهیم زندگی هر طور که دوست دارد بگذرد، هرچه که برایمان پیش می‌آورد را می‌پذیریم و امروزمان تفاوتی با دیروزمان ندارد. این نسبتاً طبیعی و راحت به نظر می‌رسد، به جز آن ندای همیشگی در مغزتان که می‌گوید، «وقتش رسیده کمی تغییر ایجاد کنی.»
برای آندسته از شما که دوست دارید از یکنواختی همیشگی نجات پیدا کنید، در زیر ۱۵ پیشنهاد ساده آورده‌ایم که کمکتان می‌کند استفاده بیشتری از زندگیتان ببرید -- زندگی را با تمام وجود تجربه کنید و از آن لذت ببرید.

 

بقیه را در ادامه مطلب بخوانید

 

دوستان نظر فراموش نشهwink

blue sky بازدید : 464 سه شنبه 26 شهریور 1392 نظرات (0)

و همه دست زدند. لبخند كم رنگي روي لبهاي كبودش نقش بست .بعد همان پسر كه اسمش سعيد احمدي بود يك اسپري برف شادي دراورد و همانطور كه در كلاس به هر سويي مي پاشيد گفت : به افتخار پايان كلاسها ! در ميان دانه هاي مصنوعي برفمتوجه اقاي ايزدي شدم كه با سرعت دست در جيب كاپشن سبز سربازي اش كرد و ماسكش را درآورد. همانطور كه ماسك رامي زد به طرف در كلاس مي رفت گفت : خواهش مي كنم اقاي احمدي ديگه اين اسپري رو نزنيد . همانطور كه پاي تخته ايستاده بودم و به صورت ايزدي خيره شدم كه نفس نفس مي زد.

 

 

برای خواندن بقیه رمان به ادامه مطلب بروید

 

 

دوستان نظر فراموش نشهwink

mehrdad بازدید : 445 دوشنبه 07 مرداد 1392 نظرات (0)

موضوع، دعوای هر روز من بودم. بله! من و علی که هر بار با کلی دلخوری می‌گذاشت از خانه‌ی ما می‌رفت. به همین سادگی‌. باز مادرم روی او فشار آورده بود که: «حالا یک کمی صبر کن پسرم تا ببینم چی می‌شه؟ آخه مریم خیلی به من وابستگی داره. تازه باید درس بخونه و کارِ خونه هم بلد بشه.» قلبم می‌گرفت وقتی علی می‌آمد و این‌طور ناراحت می‌رفت. باید جلوی مامانم می‌ایستادم. شورش را درآورده بود. یکی نبود به مادر همیشه نگران من بگوید من اگر یک روز علی را نبینم انگار قلبم می‌گیرد، انگار چیزی گم کرده‌ام.

دست‌های مادرم را روی شانه‌هایم احساس کردم. ملتمسانه نگاهش کردم. تا خواستم لب به گله وا کنم انگشتش را روی بینی‌اش گذاشت: «دختر گلم، مریمم، هروقت من صلاح بدونم تو ازدواج می‌کنی. پس بحث نکن و همه‌چیز رو بسپار به من.» سکوت کردم اما توی دلم فریاد می‌زدم، سر مادری که نمی‌خواهد باور کند من رفتنی‌ام و او باید این حقیقت را بپذیرد. هر چند وابستگی من به او زبانزد همه بود...

علی ناراحت کنار حوض نشست. آهسته و با دلخوری زیر لب زمزمه کرد: «مریم! تو خودت نظرت چیه؟ تا کی می‌خوای این کار رو تکرار کنی؟ تا کی منتظرت بمونم؟ نکنه خودت هم...» میان حرفش دویدم: «این حرف رو نزن. خودت می‌دونی من هم مخالف نظر مادرم هستم اما...» علی دوباره گفت: «اما چی؟ دو سال خسته کننده شده که همیشه دیدن ما منجر به یک مشاجره و دعوای خانوادگی بوده، مریم! من و تو نیاز به آرامش داریم اونم زیر یه سقف. فقط من و تو، نه من و تو و مادرت» حرف علی مثل پتک توی سرم کوبیده شد راست می‌گفت این را می‌دانستم‌....

صدای مادر مرا به خودم آورد: «بیا اینم شربت به‌لیمو برای دختر کوچولوی خودم مریم گلی.» چقدر از آن روزهای پر از تنهایی بدم می‌آمد. علی دیگر پیامک هم نمی‌داد. اما من نمی‌توانستم به مادرم بگویم بزرگ شده‌ام و دیگر دلم نمی‌خواهد فقط به خواسته‌های او عمل کنم...
بدنم گُر گرفته بود، سرخ شده بودم، همه‌ی استخوان‌های بدنم تیر می‌کشید. مادر پارچه نمدار را روی پیشانی‌ام گذاشت پاشویه و پاشویه. از صبح کارش همین بود اما قرص و دعوا هم کار ساز نبود. می‌خندیدم. علی را می‌دیدم که روی تختم نشسته و لبخند می‌زند. چشمانم را باز کرده بودم بعد از دو روز. این را علی گفت. صدای مادر را که شنیدم سرم را از روی بالش بلند کردم: «مامان من ... »هنوز حرفم تمام نشده بود که گفت: «بس کن دختر! دو روز تموم، مدام علی رو صدا می‌زدی. ظاهرا کاری نمی‌شد کرد. تو برنده شدی. اما دلم شور می‌زنه. اگر بری سر خونه و زندگیت... آخه زوده...»

من و علی به هم نگاه کردیم. مادر بینمان نشست و گفت: «باید فکر جشن عقد‌تون باشید‌. بسه دیگه! یالله بلند شین. یه هفته بیشتر وقت نداریم!» و سر من را توی بغلش ‌فشرد. چقدر احساس آرامش می‌کردم. چشمانم را بستم. دلم می‌خواست کمی بخوابم. درست مثل زمانی که دختر بچه‌ای بیش نبودم و خواب رژه‌ی لامپ‌های رنگی و رقص نور و لباس عروس می‌دیدم.

بیاییم برای فرزندانمان سخت نگیریم...

mehrdad بازدید : 409 دوشنبه 07 مرداد 1392 نظرات (0)

عینکم را جابجا می‌کنم تا جزئیات چهره‌اش را دقیق‌تر به خاطر بسپارم. زنی که روی صندلی روبرویم نشسته و دارد بر و بر مرا تماشا می‌کند، درست شبیه همان کسی است که نوسترا خان می‌گوید بخت مرا بسته. ابروهای مشکی پرپشت و هلالی دارد و همینطور نشسته هم معلوم می‌شود که قد بلند است! موسی خان آینه بین قهاری است که مامان به تازگی با او آشنا شده و می‌گوید کارش حرف ندارد. آنقدر پیشگوییهایش درست از آب در آمده و شوهر رسوا کرده و دزد پیدا کرده و ....که مشتری‌ها یواشکی بین خودشان نوستراموسی‌خان صدایش می‌زنند. الحق که اسم بامسمایی هم هست. روزی که با مامان وارد اتاقش شدم همین که چشمش به من افتاد ناگهان فریاد زد:« همون جا وایسا! جلو نیا! دور و برت پر طلسم و جادوست!» بعد هم شروع کرد به خواندن وردهای عجیب و غریب و آنقدر صداهای ترسناک در آورد و چشم‌هایش را کج و کوله کرد که کم مانده بود قالب تهی کنم! البته بار اولی نبود که پیش آینه‌بین می‌رفتم. ولی این یکی با همه فرق داشت. همین که نشستم زل زد توی چشمهام و گفت:«حسود زیاد داری... یک زن قدبلند بختت رو بسته...» این را که گفت مامان دودستی زد توی صورتش و گفت« الهی که خیر نبینه...می‌دونم کیه... زنیکه دراز بی‌قواره!» نوستراخان همان‌طور که چشم از من برنمی‌داشت، دستش را روی بینی عقابی ‌ش گذاشت و هیسسسسس بلند و کشداری به مامان گفت و پرسید« چند سالته دختر؟» گفتم:«28» سری تکان داد و در حالی که زیر لب ورد می‌خواند و به دور و بر من فوت می‌کرد تشت آب بزرگی جلویم گذاشت و گفت:« نگاه کن! قدش بلنده... ابروهای پرپشت و هلالی داره و...» من که مقهور زمان و مکان شده بودم، با تمرکز کامل زل زده بودم به آب کثیف و حال به هم زن داخل تشت. اما هر چه تلاش کردم هیچ چیز ندیدم جز مقداری موی دراز و سیاه و یک تکه پارچه و کمی پرز قالی که روی آب شناور بود. ولی مامان انگار همه چیز را می‌دید. چنان با هیجان و آب و تاب حرفهای نوستراخان را تایید می‌کرد که شک نداشتم طرف را شناخته و منتظر است همین که پایش را بیرون گذاشت برود سر وقتش! اصلا به روی خودم نیاوردم که چیزی ندیده‌ام و تمام راه برگشت تا خانه را فقط سر تکان دادم و هر چه مامان گفت تایید کردم. از همان روز این وسواس لعنتی به جانم افتاده – توی صف نانوایی، توی اتوبوس و مترو، در میهمانیهای خانوادگی - خلاصه هر جا که می‌روم به دنبال آن زن قد بلند و ابرو هلالی می‌گردم که با زندگی من بازی کرده و بختم را بسته است! اوایل به حرفها و غرغرهای مامان و اطرافیانم گوش نمی‌دادم و می‌گفتم بالاخره هر وقت موقعش برسد برای من هم خواستگار خوبی پیدا می‌شود. اما مدتی که از تمام شدن درسم گذشت و همه‌جور کلاس رفتم و انواع هنرها را یاد گرفتم و با وجود همه این چیزها باز هم خواستگار خوب و درست و حسابی پیدا نشد، کم‌کم خودم هم به این نتیجه رسیدم که لابد پای ماوراالطبیعه و موجودات ناشناخته و ازمابهتران در میان است و حتما حسودها دست به کار شده و بختم را بسته‌اند. این شد که دست به دامن فالگیرها و آینه بین‌های رنگارنگ شدم تا شاید به کمک آنها بتوانم خودم را از شر این همه طلسم و جادو خلاص کنم. اما بی‌فایده بود...

همین‌طور که در افکارم غوطه‌ورم و به زن قد بلند و مرموز روبرویم نگاه می‌کنم ناگهان احساس می‌کنم لبهایش تکان می‌خورد. چند ثانیه‌ای طول می‌کشد تا بالاخره متوجه می‌شوم مخاطبش من هستم! خودم را جمع و جور می‌کنم و می‌گویم:« بله؟!» زن قد بلند لبخندی می‌زند می‌گوید:« می‌گم شما دانشجو هستید؟ البته ببخشید فضولی می‌کنم ها!» هول شده‌ام و نمی‌دانم چه بگویم. آب دهانم را قورت می‌دهم و می‌گویم: « نه! درسم خیلی وقته تموم شده!» که زن لبخندی می‌زند و می‌گوید:« ماشالله!اصلا بهتون نمیاد... فکر کردم دانشجویید...» اصلا به روی خودم نمی‌آورم که چقدر از سوالش جا خورده‌ام...

یک هفته بعد همان زن قد بلند و مرموز به همراه برادرش برای خواستگاری به خانه‌مان آمدند و یک ماه بعد من با یک آقای قدبلند و خوش‌تیپ ازدواج کردم. نوسترا موسی‌خان را به خاطرات بامزه دوران مجردی‌ام سپردم و حالا واقعا احساس خوشبختی می‌کنم و به نظرم دیگر هیچ زن قد بلند و ابرو کمانی، مرموز و بدجنس نیست!

 

mehrdad بازدید : 368 دوشنبه 07 مرداد 1392 نظرات (0)

1
پدر: دوست دارم با دختری به انتخاب من ازدواج کنی!

پسر: نه من دوست دارم همسرم را خودم انتخاب کنم!

پدر: اما دختر مورد نظر من، دختر بیل گیتس است.

پسر: آهان اگر اینطور است، قبول است.

2
پدر به دیدار بیل گیتس می‌رود.

پدر: برای دخترت شوهری سراغ دارم.

بیل گیتس: اما برای دختر من هنوز خیلی زود است ازدواج کند.

پدر: اما این مرد جوان، قائم‌مقام مدیرعامل بانک جهانی است.

بیل گیتس: اوه، که اینطور! در این صورت قبول است!

3
پدر به دیدار مدیرعامل بانک جهانی می‌رود.

پدر: مرد جوانی برای سمت قائم‌مقام مدیرعامل سراغ دارم!

مدیرعامل: اما من به اندازه کافی معاون دارم.

پدر: اما این مرد جوان، داماد بیل گیتس است.

مدیرعامل: اوه، اگر اینطور است، باشد!

و معامله به این ترتیب انجام می‌شود!

 

mehrdad بازدید : 496 دوشنبه 07 مرداد 1392 نظرات (0)

هر وقت من یک کار خوب می‌کنم مامانم به من می‌گوید: بزرگ که شدی برایت یک زن خوب می‌گیرم.
تا به حال من پنج تا کار خوب کرده‌ام و مامانم قول پنج‌تایش را به من داده است.
حتمن ناسرادین شاه خیلی کارهای خوب می‌کرده که مامانش به اندازه استادیوم آزادی برایش زن گرفته بود. ولی من مؤتقدم که اصولن انسان باید زن بگیرد تا آدم بشود، چون بابایمان همیشه می‌گوید مشکلات انسان را آدم می‌کند!
در عزدواج تواهم خیلی مهم است یعنی دو طرف باید به هم بخورند. مثلن من و ساناز دختر خاله‌مان خیلی به هم می‌خوریم.

از لهاز فکری هم دو طرف باید به هم بخورند، ساناز چون سه سالش است هنوز فکر ندارد که به من بخورد ولی مامانم می‌گوید این ساناز از تو بیشتر هالیش می‌شود!
در عزدواج سن و سال اصلن مهم نیست چه بسیار آدم‌های بزرگی بوده‌اند که کارشان به تلاغ کشیده شده و چه بسیار آدم‌های کوچکی که نکشیده شده. مهم اشق است!
اگر اشق باشد دیگر کسی از شوهرش سکه نمی‌خواهد و دایی مختار هم از زندان در می‌آید.
من تا حالا کلی سکه جم کرده‌ام و می‌خواهم همان اول قلکم را بشکنم و همه‌‌اش را به ساناز بدهم تا بعدن به زندان نروم.
مهریه و شیر بلال هیچ‌کس را خوشبخت نمی‌کند!
همین خرج های ازافی باعث می شود که زندگی سخت بشود. البته من و ساناز تفافق کرده‌ایم که بجای شام عروسی چیپس و خلالی نمکی بدهیم. هم ارزان‌تر است، هم خوشمزه‌تراست تازه وقتی می‌خوری خش‌خش هم می‌کند!

اگر آدم زن خانه‌دار بگیرد خیلی بهتر است و‌گرنه آدم مجبور می‌شود خودش خانه بگیرد. زن دایی مختار هم خانه‌دار نبود و دایی مختار مجبور شد یک زیر زمینی بگیرد. می‌گفت چون رهم و اجاره بالاست آنها رفته‌اند پایین! اما خانوم دایی مختار هم می‌خواست برود بالا! حتمن از زیر زمینی می‌ترسید. ساناز هم از زیر‌زمینی می‌ترسد برای همین هم برایش توی باغچه یک خانه درختی درست کردم. اما ساناز از آن بالا افتاد و دستش شکست. از آن موقه خاله با من قهر است!

قهر بهتر از دعواست. آدم وقتی قهر می‌کند بعد آشتی می‌کند ولی اگر دعوا کند بعد کتک‌کاری می‌کند بعد خانومش می‌رود دادگاه شکایت می‌کند. بعد می‌آیند دایی مختار را می‌برند زندان!
البته زندان آدم را مرد می‌کند. عزدواج هم آدم را مرد می‌کند، اما آدم با عزدواج مرد بشود خیلی بهتر است!
این بود انشای من!

mehrdad بازدید : 495 دوشنبه 07 مرداد 1392 نظرات (0)

چند سال پیش یک روز جلوی تلویزیون دراز کشیده بودم، فوتبال نگاه می‌کردم و تخمه می‌خوردم. ناگهان پدر و مادر و آبجی بزرگ و خان داداش سرم هوار شدند و فریاد زدندکه:« ای عزب! بدبخت! بی‌مسئولیت! پاشو برو زن بگیر». رفتم خواستگاری، دختر پرسید: «مدرک تحصیلی‌ات چیست؟» گفتم: «دیپلم تمام!» گفت: «بی‌سواد! امل! بی‌کلاس! پاشو برو دانشگاه». رفتم چهار سال دانشگاه لیسانس گرفتم برگشتم، رفتم خواستگاری. پدر دختر پرسید: «خدمت رفته‌ای؟» گفتم: «نه هنوز.» گفت: «مرد نشدی نامرد! سوسول! بچه ننه! پاشو برو سربازی». رفتم دو سال خدمت سربازی را انجام دادم برگشتم. رفتم خواستگاری. مادر دختر پرسید: «شغلت چیه؟» گفتم فعلا کار گیر نیاوردم. گفت: «بی‌کار! بی‌عار! انگل اجتماع! علاف! پاشو برو سر کار.» رفتم کار پیدا کنم. گفتند سابقه کار می‌خواهیم. رفتم سابقه کار جور کنم. گفتند باید کار کرده باشی تا سابقه کار بدهیم. دوباره رفتم کار کنم، گفتند باید سابقه کار داشته باشی تا کار بدهیم. برگشتم رفتم خواستگاری گفتم : «رفتم کار کنم گفتند سابقه کار، رفتم سابقه کار جور کنم گفتند باید کار کرده باشی». گفتند: «برو جایی که سابقه کار نخواد». رفتم جایی که نخواستند. گفتند باید متاهل باشی! برگشتم رفتم خواستگاری گفتم: «رفتم جایی که سابقه کار نخواستند ولی گفتند باید متاهل باشی». گفتند باید کار داشته باشی تا بگذاریم متاهل شوی. رفتم گفتم: «باید کار داشته باشم تا متاهل شوم». گفتند: «باید متاهل باشی تا به تو کار بدیم». برگشتم رفتم نیم کیلو تخمه خریدم دوباره دراز کشیدم جلوی تلویزیون و فوتبال نگاه کردم!!

خخخخخخخخخخخخخخخخخخخ

mehrdad بازدید : 735 شنبه 05 مرداد 1392 نظرات (2)

 پشت پرده‌ی دوستی‌های دختران و پسران
رابطه‌هایی که دلها را چینی شکسته می‌کند!


ساعت 45/6 دقیقه است. روی یکی از نیمکت‌های پارک ملت نشسته‌ام و به هیاهوی پارک نگاه می‌کنم. به پچ‌پچ های زن و شوهرهای جوان و خنده‌های ریزشان که گاهی بدجور موجبات حسادت بقیه را فراهم می‌کند، به سر و کله زدن مادرها با بچه‌های کوچکشان، به خانواده‌هایی که میان همه دغدغه‌های زندگی، گوشه‌ای از پارک را برای با هم بودن و کنار هم خوش بودن انتخاب کرده‌اند.

نشستن دو دختر جوان کنارم روی نیمکت و حرف زدنشان رشته افکارم را پاره می‌کند. دوست صمیمی به نظر می‌رسند، یکی از دخترها از بحث و جدلش با یک نفر به اسم پیمان با آب و تاب حرف می‌زند. نمی‌دانم چه می‌شود که من هم با یک سلام و علیک ساده قاطی بحثشان می‌شوم. اسمش شیماست.23سال دارد. با بغض از رابطه‌اش با پیمان و قهر دوروزه‌شان می‌گوید. شیما مترجمی زبان می‌خواند، رابطه‌شان طبق روال این روزها به بهانه شناخت خصوصیات رفتاری همدیگر و با وعده‌ی ازدواج آغاز شده. اینکه هیچکس از نیت و انگیزه آنها خبرندارد بماند. مریم که هم سن و سال شیماست اما عاقل‌تر به نظر می‌رسد مدام می‌گوید: «اگه واقعا راست می‌گه و قصد ازدواج داره باید زودتر خانواده‌ش رو در جریان بذاره. شیما! تو مگه از حساسیت مردای ایرانی خبر نداری؟ از هرکدومشون می‌خوای بپرس! اونا حاضر نیستن با دختری که تو خیابون آشنا می‌شن ازدواج کنن!»

موبایل شیما زنگ می‌خورد و شروع می‌کند به حرف زدن. با ناراحتی می‌گوید: «پیمان! تو خودت گفته بودی رابطه‌مون الکی نیست. قول داده بودی به پدر مادرت بگی. یعنی چی که موقعیتم جور نمی‌شه؟ من تا کی باید خواستگارامو رد کنم به خاطر تو؟» شیما از روی نیمکت بلند می‌شود و همینطورکه راه می‌رود بلندبلند حرف می‌زند.

 

برای خواندن موضوع به ادامه مطلب رجوع کنید...

 

تعداد صفحات : 2

درباره ما
Profile Pic
سلام دوستان گلم این وبلاگ رو واسه همه دختر پسرای گل ایرانی و هموطنای گلم در سراسر دنیا درست کردم. امیدوارم که با فعالیت توی این مکان و بازدید و نظرهاتون من و همکارام رو مشتاق به ادامه کار توی این وبلاگ بکنید
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    نظرتون در مورد حجاب چیست؟
    نظر شما در مورد وبسایت چيست؟
    تبلیغات متنی
    
    
    تبليغات متني ماهانه 2 هزارتومان
    تبليغات متنی ماهانه 2 هزارتومان
    تبليغات متني ماهانه 2 هزارتومان
    تبليغات متني ماهانه 2 هزارتومان
    لوگو سایت
    مجله اینترنتی ضد دختر
    <a target="_blank" href="http://z3d.ir/"><img width="120" height="85" alt="مجله اینترنتی ضد دختر" src="http://upz3d.xzn.ir/uploads/139110965909061.png" /></a>
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1310
  • کل نظرات : 1597
  • افراد آنلاین : 5
  • تعداد اعضا : 1403
  • آی پی امروز : 197
  • آی پی دیروز : 110
  • بازدید امروز : 512
  • باردید دیروز : 201
  • گوگل امروز : 4
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2,428
  • بازدید ماه : 7,336
  • بازدید سال : 111,138
  • بازدید کلی : 3,178,652
  • کدهای اختصاصی
    [Comment_Title] - [Comment_Message] - [Comment_Date]
    آمار گير وبگذر

    سيستم آمار گير زير فقط مخصوص مدير وبلاگ مي باشد و محرمانه است