تنهایی اجباری
حرفش را قطع میکنم: «میشه اینقدر نسبت به من لطف نداشته باشید؟ منم آدمم مگه بدم میاد برم دنبال زندگیم؟ منم از این وضعیت گاهی ناامید میشم هر دختری دوست داره زندگی مشترکش رو شروع کنه، مادر بشه اما...
کلاه و دستکشش را پرت می کند روی مبل کنار جالباسی، هنوز هم عادتش را فراموش نکرده، مامان همیشه می گوید: «بچهها پیر هم که بشن تو خونه پدر عینهو بچهان. انگار نه انگار برای خودشون کسی شدن». هاشم را که می بینم حرف مامان برایم سبز می شود.
-اول یه چایی، سر صبح می شه علت احضار رو بگی؟ بقیه، صبا و گیتی کوشن؟
فنجان لب پریده بزرگ چای را روی میز مقابلش می گذارم: «دیروز از دستم سُر خورد. باور کن تو هوا گرفتمش. گفتم بشکنه این پسره قیامت می کنه.»
«همچینم نیست خواهری، منتها یادگاریه. یه جور برام مهمه. اگه برده بودم خونه، فرح معلوم نیس از کیِ فرستاده بودش تو سطل آشغال. بازم شماها، مامان هنوز برنگشته؟»
نمی دانم از کجا شروع کنم. صبا و گیتی کار سختی را به من واگذار کردهاند. نکند حرف که بزنم هاشم فکر کند این حرف های من است!
-همین جور ادامه بدی، خفه می شی. از دست یکی تون خلاص.
آنقدر دنبالۀ روسری ام را گره زده ام که به زیرگردنم رسیده. قهقهه هاشم را قطع می کنم: «راستش دخترا ازم خواستن پادرمیونی کنی. این مشکل رو تو باید حل کنی، بالاخره برادری و کاکل زری بابا و مامان. ببین هاشم جان از هفته پیش که همکار مامان زنگ زد، اعصابم داغونه. من که حریف مامان نمی شم، گوشش بدهکار نیست.»
هاشم از جایش برمی خیزد و به طرف اتاق دخترها می رود. روبه رویش میایستم.
-اول حرف منو گوش کن بعد برو، کاری نکن گوشِت رو بپیچونم، بزرگتری گفتن کوچکتری...
دستهایش را بالا می برد و تسلیم، می نشیند روی مبلی که جای همیشگی بابا است و احدی حق ندارد جای او را غصب کند مگر هاشم آن هم در زمان غیبت بابا. هاشمی که حالا زل زده است به من.
-داداشی نذار قضیه من برای صبا تکرار شه، مثلا دارن لطف می کنن. اما نمی دونن می خوان گردو توی دامنم بریزن عوضش دارن سرم رو می شکونن، به کی بگم هنوز کلی برنامه دارم؟ وقتش که رسید اصلاً خودم پیش قدم می شم. نمی خوام ذهنم رو فعلاً در گیر کنم.
-آها افتاد، بگو به قول بابا راهنما زدی کشیدی کنار تا صبا و گیتی بگذرن.
-نه سرعتم رو کم کردم. گیتی مدرکش رو گرفته. می گه دوس نداره بره سرکار. صبا هم که شکر خدا مشغوله. هم کارمنده هم تحصیل کرده و هم خوشگل، روی دست تون هم نمی مونه. با مامان و بابا صحبت کن کاکل زری نوبت تو که شد این حرفا نبود.
-حرف منو وسط نکش، خودم خواستم. الهی شکر راضی هم هستم. چه می شه کرد نقلِ حرف و حدیث مردم رو...
-واقعا از تو بعیده. روشنفکر تحصیلکرده. مهندس پروژه...
-اینا دارن ما رو سکه ی یه پول می کنن، هر دفعه که مامان به کسی می گه «نمیشه. اول نوبت ژاله ست.» انگار تو صف نونوایی دارن ترتیب رعایت می کنن باید ببینی چطوری رنگ ژاله می پره، اعصابش به هم میریزه.
با شنیدن این حرفها، تازه متوجه گیتی می شوم که وارد هال شده، صبا هم به سه کنج دیوار تکیه داده و ناخن هایش را سوهان می کشد.
-به به دخترا، موتون رو آتیش زدم ظاهر شدین؟
صبا مِن و مِنی می کند و شانه هایش را بالا میاندازد: «گیتی و ژاله قضیه رو بزرگش کردن. وگرنه منم مثل اونا، هرچند الان موقعیت خوبی برام پیشنهاد شده، اما نمیخوام باعث تَنش بشم. اخلاق مامان رو که می دونی»
حرفش را قطع می کنم: «خواهرم! می شه اینقدر نسبت به من لطف نداشته باشین؟ منم آدمم. مگه بدم میاد برم دنبال زندگیم؟ منم از این وضعیت گاهی ناامید میشم. هر دختری دوست داره زندگی مشترکش رو شروع کنه، مادر بشه. اما گاهی اولویتهایی برای خودش تعریف می کنه درست یا غلط که پاش می ایسته. هزینه شو خودش باید بده نه بقیه! هاشم، از بس قدم زدی سرم گیج رفت. تو رو خدا بشین».
هاشم کنارم می نشیند. دستم را می گیرد. کف دستهایم خیس شده، تمام تنم گر گرفته. حس نفس تنگی دارد خفه ام می کند. گیتی با لیوان آب یخ روبه رویم می ایستد. هاشم سرش را پائین می اندازد. پاهایش را تندتند تکان می دهد. عصبی شده، زبانش را دور لبهایش می چرخاند. می خواهد چیزی بگوید اما حرفش را قورت می دهد.
صبا جلویم زانو می زند: «ببخش خواهری. اصلاً همه بی خیال ازدواج!»
هاشم از جا می پرد: «بگو صورت مسئله پاک و خلاص! بابا جان این رسمه، نمی دونم عرفه؟ هرچی هست باید درست شه. با این حرف هم که می گن قسمته جور در نمی یاد. اگه قسمته، خب پس الان قسمت گیتی بوده که خواستگار خوب و موردعلاقه اش اومده. پس مشکل چیه؟»
با عصبانیت می گویم: «مشکل، من و صبا هستیم. تا یه خواستگار سروکله اش پیدا می شه مامان غوغا می کنه که اول دختر بزرگترمون! به خداوندی خدا این بدترین توهینه به من و به صبا، خردکردن شخصیت ماست. چرا زندگی مون شده حرف مردم؟ قبول دارم گاهی فرصتهای خوب از دست می ره ولی باور کن آمادگی برای ازدواج به سن وسال نیست. دختر و پسر باید شرایط و آمادگیش رو داشته باشن، تو از من کوچک تری خدا رو شکر رفتی پی زندگیت حالام گیتی و صبا باید برن دنبال بخت وتخت شون.»
هاشم با صدای بلند به قهقهه میافتد: «خانم فرهیخته تو هم که آخرش حرفای مامانو زدی بخت تخت بخت». روی شانهاش می زنم: «خوبه عوض این ریسه رفتنا بگی چی تو فکرته»
کلاه و دستکشش را از روی مبل برمی دارد. شانههایش را عقب می برد، کلاهش را روی سرش جابجا می کند و رو به گیتی میگوید: «آبجی کوچیکه آدرس این لوطی که پاشنه در خونه رو از جا کنده بدین ببینم چند مرده حلاجه. بقیهش هم حله.»
گیتی خوش خوشانش میشود و دست هایش را می گذارد روی صورتش و آهسته می گوید: «میشناسیش. پسر همکار مامانه» و می دود به سمت اتاقش. بهطرف هاشم می روم. در آغوشش می کشم. عطر مهربان بابا را از روی شانه های پهنش حس می کنم. چقدر زود بزرگ شد. می لرزم، زمان مثل برق و باد میگذرد.
منبع:آستان مهر