راز نگاه
ثنا کولی بنفشش را روی شانه اش جابجا کرد
بقیه را در ادامه مطلب بخوانید...
عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
![]() |
0 | 292 | amirzarbakhsh |
![]() |
0 | 578 | ailar |
![]() |
0 | 528 | helya |
![]() |
3 | 973 | mr-like |
![]() |
1 | 719 | mr-like |
![]() |
5 | 1496 | mr-like |
ثنا کولی بنفشش را روی شانه اش جابجا کرد
بقیه را در ادامه مطلب بخوانید...
و همه دست زدند. لبخند كم رنگي روي لبهاي كبودش نقش بست .بعد همان پسر كه اسمش سعيد احمدي بود يك اسپري برف شادي دراورد و همانطور كه در كلاس به هر سويي مي پاشيد گفت : به افتخار پايان كلاسها ! در ميان دانه هاي مصنوعي برفمتوجه اقاي ايزدي شدم كه با سرعت دست در جيب كاپشن سبز سربازي اش كرد و ماسكش را درآورد. همانطور كه ماسك رامي زد به طرف در كلاس مي رفت گفت : خواهش مي كنم اقاي احمدي ديگه اين اسپري رو نزنيد . همانطور كه پاي تخته ايستاده بودم و به صورت ايزدي خيره شدم كه نفس نفس مي زد.
برای خواندن بقیه رمان به ادامه مطلب بروید
دوستان نظر فراموش نشه
به تسبیح ظریفی که در دستانم معطل مانده بود, خیره شدم. لبانم به گفتن هیچ ذکري باز نمی شد. آهسته سرم را بالا گرفتم وبه درو دیوار کثیف نمازخانه زل زدم. به غیراز من, کسی آنجا نبود. انبوه مهرها, با عجله روی هم ریخته شده بود ورحل هاي قران هم , بسته ومنتطر بودند. خوب به اطراف نگاه کردم , انگارهمه چیز این جا ,منتطر بودند. دستم را روي موکت سبز بد رنگی که حالا پراز لکه هاي کثیف هم شده بود ,گذاشتم .زیر لب آهسته گفتم )خدایا به بزرگیت قَسمت میدم نمی دانستم خدا را به چه قسم می دهم؟ چه می خواستم؟ دوباره دهانم را که خشک و گس شده بود, بستم. به سجده رفتم .پیشانی ام را روي مهرکوچک و شکسته اي که مقابلم بود, گذاشتم. سرد سرد بود .گیج و مات بودم. هیچ حرفی نداشتم و ته قلبم می دانستم که خدا آنقدر دانا وبزرگ است نیازي به گفتن من ندارد .خودش می داند که چه فکر می کنم وچه می خواهم بگویم. نمی دانم چقدردرسجده مانده بودم ,که صدایی مبهم از جا پراندم. صدا مثل دویدن یک عده بود. شاید هم کشیده شدنِ سریع چیزي روي زمین. هرچه بود صدایی هشدار دهنده بود. انگار فلج شده بودم .دست ها وپاهایم دراختیارم نبود. پایم خواب رفته بود وگزگز می کرد, با نزدیک شدن صدا ,با عزمی راسخ بلند شدم .تسبیح سبز ودانه ریزم را محکم در مشتم فشار دادم.
بقیه رمان را در ادامه مطلب بخوانید
دوستان نظر فراموش نشه
اون (دختر) رو تو یک مهمونی ملاقات کرد. خیلی برجسته بود، خیلی از پسرها دنبالش بودند در حالیکه او (پسر) کاملا طبیعی بود و هیچکس بهش توجه نمی کرد.
آخر مهمانی، دختره رو به نوشیدن یک قهوه دعوت کرد، دختر شگفت زده شد اما از روی ادب، دعوتش رو قبول کرد. توی یک کافی شاپ نشستند، پسر عصبی تر از اون بود که چیزی بگه، دختر احساس راحتی نداشت و با خودش فکر می کرد، “خواهش می کنم اجازه بده برم خونه…”
بقیه داستان را در ادامه مطلب بخوانید
دوستان نظر یادتون نره
موسی مندلسون پدر بزرگ آهنگساز شهیر آلمانی، انسانی زشت و عجیب الخلقه بود. قدّی بسیار کوتاه و قوزی بد شکل بر پشت داشت.
موسی روزی در هامبورگ با تاجری آشنا شد که دختری بسیار زیبا و دوست داشتنی به نام فرمتژه داشت. موسی در کمال ناامیدی، عاشق آن دختر شد، ولی فرمتژه از ظاهر و هیکل از شکل افتاده او منزجر بود.
بقیه داستان را در ادامه مطلب بخوانید
دوستان نظر یادتون نره
شب ۱۹ رمضان که به روایت هایی شب قدر نیز محسوب می شود، شبی است که حضرت امیرالمومنین علی (ع) ضربه نهایی بغض و نفاق مردم جاهل را به جان خرید و همین ضربه، منجر به شهادت ایشان در بیست و یکم رمضان گردید .
بقیه داستان را در ادامه مطلب بخوانید
عزیزان نظر یادتون نره
حضرت خدیجه اولین همسر پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم و اولین زنی که اسلام آورد و مادر فاطمه زهرا که از زنان مشهور تاجر عرب و حجاز به شمار می رفت. پدرش خویلد بن اسد و مادرش فاطمه (دختر زائدة بن اصم بن….) که سلسله آنها از "لوی" با پیغمبر اکرم و سایر هاشمیان، مشترک می شود. خدیجه از طرف پدر با رسول خدا، عموزاده و نسب هر دو به "قصی بن کلاب" می رسد. او از خانواده های اصیل و اشراف مکه است. تولد او نیز در مکه و چندین سال قبل از «عام الفیل» بوده است. حضرت خدیجه قبل از ازدواج با رسول خدا، ۲ بار شوهر کرده بود که هر دو از دنیا رفته بودند او از شوهر دوم خود ("ابوهالة بن ….تمیمی" ) فرزندی داشت که نامش "هند" بود که از همین جهت به او لقب "ام هند" دادند. عده ای از علمای بزرگ معتقدند که خدیجه قبلا ازدواجی نکرده بود و فرزندان منتسب به او، مربوط به خواهرش است.
بقیه را در ادامه مطلب بخوانید
عزیزان نظر یادتون نره
بسمه تعالی
افطاری
غروب رمضان بود و جنب و جوشی زیاد در بین آشپزها ، گارسن ها و خدمتکاران رستوران بزرگ شهر مرزی و کوچک در گرفته بود . اکنون نوبت افطاری دادن تاجر بزرگ شهر، حاج صولت بود . بوی غذا تا چند ده متری رستوران این شهر کوچک می رفت . صاحب رستوران همیشه گله داشت که در جای بدی سکنی گزیده و رستوران ساخته است . درست در کنار کافه او محله ای با کوچه های خاکی و آدم هایی با لباس های مندس و همیشه گرسنه وجود داشت . بچه ها ،معتادها و ولگردهای اطراف تا می فهمیدند در این رستوران خبر مهمی است دور آن جمع می شدند . احمد خان صاحب رستوران به کارگرانش سفارش کرده و گفته بود که :
بقیه را در ادامه مطلب بخوانید
عزیزان نظر یادتون نره