loading...
مجله اینترنتی ضد دختر
چت باکس ضددختر

Chat Box
عضویت در خبرنامه

برای عضویت در خبرنامه و ارسال مطالب به ایمیل شما

لطفا آدرس ایمیل خود را در کادر زیر وارد کنید

Delivered by FeedBurner

تبلیغات هاستینگ

blue sky بازدید : 1847 دوشنبه 18 شهریور 1392 نظرات (3)

به تسبیح ظریفی که در دستانم معطل مانده بود, خیره شدم. لبانم به گفتن هیچ ذکري باز نمی شد. آهسته سرم را بالا گرفتم وبه درو دیوار کثیف نمازخانه زل زدم. به غیراز من, کسی آنجا نبود. انبوه مهرها, با عجله روی هم ریخته شده بود ورحل هاي قران هم , بسته ومنتطر بودند. خوب به اطراف نگاه کردم , انگارهمه چیز این جا ,منتطر بودند. دستم را روي موکت سبز بد رنگی که حالا پراز لکه هاي کثیف هم شده بود ,گذاشتم .زیر لب آهسته گفتم )خدایا به بزرگیت قَسمت میدم نمی دانستم خدا را به چه قسم می دهم؟ چه می خواستم؟ دوباره دهانم را که خشک و گس شده بود, بستم. به سجده رفتم .پیشانی ام را روي مهرکوچک و شکسته اي که مقابلم بود, گذاشتم. سرد سرد بود .گیج و مات بودم. هیچ حرفی نداشتم و ته قلبم می دانستم که خدا آنقدر دانا وبزرگ است نیازي به گفتن من ندارد .خودش می داند که چه فکر می کنم وچه می خواهم بگویم. نمی دانم چقدردرسجده مانده بودم ,که صدایی مبهم از جا پراندم. صدا مثل دویدن یک عده بود. شاید هم کشیده شدنِ سریع چیزي روي زمین. هرچه بود صدایی هشدار دهنده بود. انگار فلج شده بودم .دست ها وپاهایم دراختیارم نبود. پایم خواب رفته بود وگزگز می کرد, با نزدیک شدن صدا ,با عزمی راسخ بلند شدم .تسبیح سبز ودانه ریزم را محکم در مشتم فشار دادم.

 

 

بقیه رمان را در ادامه مطلب بخوانید

 

دوستان نظر فراموش نشهwink

کیفم را که گوشه اي تکیه به دیوار داشت , برداشتم وبا شتاب کفش هایم را به پا کردم. بعد, محکم دررا به بیرون هل دادم. در با صدایی خشک باز شد و همه چیز جلوي چشمم جان گرفت. راهروي سفید بی اتنها با چراغ هاي مهتابی ونیمکت هاي سبزو کوتاهی که انسان را به آرامش دعوت می کرد .ازانتهاي سالن ,صدا نزدیک می شد. تخت چرخ داري بود که عده اي سفیدپوش ,باعجله آن را به جلو هل می دادند. با دیدن تخت که از دور می آمد, پاهایم سست شد. درد عجیبی از پشتم شروع شد وبه دست هایم دوید .یکی از پرستاران جلوتر دوید و دکمه آسانسور را با عجله و هراس فشار داد. چند بار پشت سرهم اینکار را تکرار کرد. بعد, هم زمان با باز شدن در آسانسور, تخت مقابلم قرار گرفت .یکی از پرستاران سرم پلاستیکی با دست هایش بالا نگه داشته و سه نفر دیگر, تخت را هل می دادند. چشمانم انگارهمه چیز را پشت مه می دید. همه چیز تیره وتار شد. جز پیکر عزیزي که روي تخت دراز کشیده بود. نگاهش کردم ,از شدت درد صورتش به هم پیچیده شده, ماسک اکسیژن مثل یاري جدایی ناپدیر به دماغ و دهانش چسپیده بود, دستانش به دوطرف آویزان شده بودند. و از شدت تزریق جا به جا کبودي می زدند .سینه نحیفش با زحمت بالا وپایین می رفت. اما چشمانش, چشمان همیشه زیبا و خندانش, ملتمسانه به من خیره مانده بودند. وقتی نگاهمان درهم گره خورد ,انگار همه چیز متوقف شد .لحظه اي تمام سرو صداها پایان پذیرفت و من ماندم و او...زیر لب آهسته نام عزیزش را صدا کردم. دستانش را می دانم با زحمت بالا آورد. حلقه ساده ونقره اي اش, هنوز برانگشت چهارمش مهمان بود. یعد دستانش را به نشانه خداحافظی برایم تکان داد. دوباره صداها بلند شدند وپرستاران با عجله تخت را داخل آسانسور هل دادند. گیج و مات همانجا ایستادم. تسبیح را محکم تر فشار دادم. او را کجا می بردند؟ تمام بدنم بی حس شده بود. به زحمت چند قدم جلو رفتم و روي نیمکت سبز تا خوردم. چادر سیاهم روي زمین می کشید. آهسته چادرم را بالا کشیدم. هنوز بلد نبودم درست روي سرم نگهش دارم .به پیرمردي که از اتنهاي راهرو به سمت پله ها می رفت, خیره ماندم. قامتش خم شده بود و هر قدم را با زحمت برمی داشت. بعد از چند قدم می ایستاد و تک سرفه اي می کرد و دوباره راه می افتاد. دردل پرسیدم: او هم به این سن می رسد؟ خودم جواب سوالم را می دانستم, اما دلم نمی خواست باور کنم. بلند شدم و به سختی ایستادم. پاهایم انگار متعلق به من نبودند ,از مغزم فرمان نمی گرفتند. ولی باید به سمت پله ها می رفتم. کنار آسانسور روي تکه کاغذي, تهدید آمیز نوشته بودند: (ویژه حمل بیماران( من هم که بیمار نبودم ,پس باید از پله ها پایین می رفتم. بوي الکل وداروهاي ضد عفونی گیجم کرده بود. سرانجام به پله ها رسیدم. اما نمی دانستم باید به کدام طبقه بروم .دوباره به کندي برگشتم و به سمت میز سنگی پرستار بخش رفتم. پرستار کشیک ,دختر کم سن وسالی بود با قد کوتاه و صورت گرد و تپل, همان طور که داشت چیزي می نوشت, گفت :بفرمایید؟ آهسته گفتم: من همراه مریض اتاق 420 هستم .می خواستم بدونم کجا بردنشون؟ سري تکان داد و جواب داد: طبقه دوم, مراقبتهاي ویژه. انگار قلبم براي لحظه اي ایستاد .چرا بخش مراقبتهاي ویژه؟ چه اتفاقی درغیاب من افتاده بود؟ بدون هیچ حرفی دوباره به سمت پله ها راه افتادم. وقتی به طبقه دوم رسیدم, انگار وارد سرزمین سکوت شده بودم ,همه جا ساکت و خلوت بود. روي دري شیشه اي, ضربدر قرمز و بزرگی کشیده و زیرش نوشته بودند: "ورود ممنوع "حتماً پشت این در شیشه اي بود. در افکارم غرق بودم که ناگهان در باز شد ودکتر احدي خارج شد .قد بلند و هیکل لاغري داشت . روپوش سفیدش براش کوتاه بود. صورتش اما آن قدر جدي و خشک بود که جرات نمی کردي به کوتاهی روپوشش فکرکنی. دکتر احدي پزشک معالجش بود. چرا انقدر قیافه اش درهم است؟ دکتر احدي با دیدن من, اخم هایش را بیشتر درهم کشید و گفت: شما چرا اینجا هستید؟ ...مگه نگفتم برید خونه استراحت کنید؟ بی صبرانه گفتم: دکتر, چی شده؟ چرا آوردیش اینجا؟
سري تکان داد و گفت: عفونت پیش رفته دستگاه تنفس,بافت هاي ریه اش ازبین رفته, نمی تونه درست نفس بکشه, الان باز هم یک دز گشاد کننده ریه بهش تزریق شد ,ولی جواب نمی ده .ریه اش رو هم خوابیده... گیج نگاهش کردم. پرسیدم: یعنی چی می شه؟... با بد خلقی گفت: هنوز معلوم نیست ,ولی... و این ولی همانطور در فضا معلق ماند تا دکتر احدي درانتهاي راهرو ناپدید شد. به اطراف نگاه کردم, کسی نبود .کجا باید می رفتم؟ دختر بچه اي در تابلو, انگشتش را به نشانه رعایت سکوت روي دماغش گذاشته بود .اما من احتیاجی به این تابلو نداشتم ,خیلی وقت بود حرفی براي گفتن نداشتم .دوباره در شیشه اي باز و پرستاري سفید پوش خارج شد. چشمانش قرمز بود, انگارگریه کرده باشد. دستانش را عصبی بهم می پیچاند, داشت به طرف انتهاي راهرو می رفت. به دنبالش رفتم, ملتمسانه گفتم: حال مریض من چطوره؟ ... با صدایی گرفته پرسید :شما همراهش هستید؟ ...با سر تایید کردم. ایستاد و به طرفم چرخید .با بغض آشکاري گفت: حالشون زیاد خوب نیست. با درد و رنج نفس می کشن. خدا کمکشون کنه. نگاهش کردم. بدون اینکه سعی کند جلوي گریه اش را یگیرد, به گریه افتاد .دستم را دراز کردم ودستش را گرفتم, با آرامشی که خودم هم از داشتنش در آن لحظه متعجب بودم ,آهسته گفتم :خدا کمکش می کنه, ناراحت نباش! پرستارکه از روي پلاك نصب شده به سینه اش فهمیدم اسمش مریم اسدي است, به هق هق افتاده بود. دستش را کشیدم و روي نیمکت نشاندمش, لحظه اي گذشت تا آرام گرفت. ملتمسانه گفتم :می شه ببینمش؟ سرش را کج کرد وگفت: دکتر ممنوع کرده, می ترسه دچار عفونت..... بعد انگارمتوجه نگاه عاجزانه ام شد. پرسید: از نزدیکانته؟ با سر تایید کردم. بلند شد وگفت: بیا, از پشت شیشه ببینش. قبل ازاینکه پشیمان شود, بلند شدم و پشت سرش راه افتادم. پشت پنجره بزرگی ایستاد وگفت :فقط چند دقیقه. به منطره پشت شیشه خیره شدم .انعکاس صورت خودم در شیشه پیدا یود. انگار دلم نمی خواست پشت شیشه را ببینم, به قیافه خودم زل زدم. صورت سپیدي در اواخر دهه بیست سالگی, درقاب چادر مشکی نگاهم می کرد. صورتم لاغر شده بود. لبهایم از نگرانی روي هم فشرده شده بودند. چشمان درشت وموربم انگار خودشان را هم باور نداشتند. ابروهایم پر شده بود ومثل زمان دختري ام به هم پیوسته بود. بعد متوجه پشت شیشه شدم .اتاق نیمه تاریک بود اما در همان تاریکی هم می توانستم دستگاه تنفس مصنوعی را ببینم که به زحمت بالا و پایین می رفت .بعد نگاهم را به صورت معصومش دوختم. دستهایش با رنج ملافه ها را می فشرد. انگار بهوش نبود. چشمان درشت و زیبایش بسته بود. چند لوله در دهان ودماغش بود .از دور خوب نمی دیدم. چشمانم بی اختیار پراز اشک شد. بقیه دعایی که در نمازخانه نیمه تمام مانده بود, به یاد آوردم .آهسته زیر لب گفتم: خدایا به بزرگیت قسمت می دم نگذار بیشتر از این رنج بکشه... بعد هر چه جسارت در وجودم بود را به کمک طلبیدم و ادامه دادم: خدایا حسین رو ببر. در همان حال, خاطرات دوران دانشجویی ام به ذهنم هجوم آورد.
اولین روز شروع کلاسهایم یود. با شوق و ذوق آماده شدم. قرار بود لیلا بیاید دنبالم. لیلا دوست صمیمی دوران دبیرستانم بود .همیشه با هم درس می خواندیم وهرجا می رفتیم با هم بودیم. حتی پدر و مادرهایمان هم به وجود هردویمان باهم, عادت کرده بودند. سال قبل آنقدر درس خوانده بودیم که فکر می کردیم دیوانه می شویم, هردو باهم انتخاب رشته کرده بودیم, تا در یک دانشگاه ودر یک رشته قبول شویم. قرار گذاشته بودیم که اگر باهم جایی قبول نشدیم,هیچکدام دانشگاه نرویم. ولی شانس به ما رو کرده بود وهردو در رشته کامپیوتردانشگاه آزاد قبول شدیم. وقت ثبت نام وانتخاب واحد هم هر دو همراه بودیم وساعات کلاسهایمان را باهم انتخاب کرده بودیم. حالا اولین روز دانشگاه و شروع دوره جدیدي درزندگیمان بود. باهم قرار گذاشته بودیم روزهاي فرد لیلا از پدرش ماشین بگیرد و روزهاي زوج من, تا باهم به دانشگاه برویم. در افکار خودم بودم و براي صدمین بار مقنعه ام را مرتب می کردم که زنگ زدند .با عجله کمی عطر به سر و رویم پاشیدم و کلاسورم را برداشتم .صداي مادرم را که داشت با لیلا حرف می زد ,می شنیدم .از اتاقم بیرون اومدم وبه طرف در ورودي رفتم .مادرم آهسته گفت :داره می یاد ,آره مادر .مواظب باش, خداحافط. بعد رو به من برگشت و گفت :مهتاب, با کفش تو خونه راه می رن؟ با عجله گفتم :آخ! ببخشید, عجله دارم. صداي برادرم سهیل بلند شد: جوجه انقدرهول نشو .دانشگاه خبري نیست. حلوا پخش نمی کنن. با حرص گفتم: اگه پخش می کردن که الان تو هم می دویدي... مامان فوري مداخله کرد و گفت :بس کنید. در را باز کردم و همان طورکه بیرون می رفتم ,داد زدم: خداحافظ ! احساس خوبی داشتم. تا آن زمان همه چیز بر وفق مرادم بود. یک خانه ویلایی و بزرگ دربهترین نقظه تهران با حیاط بزرگ و گل کاري شده, پدر و مادر تحصیل کرده, و ثروت در حد نهایت ,دیگر از خدا چه می خواستم؟ خانه ما, خانه بزرگی بود با سه اتاق خواب بزرگ و دل باز و یک سالن پذیرایی به قول سهیل ,زمین فوتبال, دو سرویس بهداشتی در هر طرف خانه و یک هال نقلی براي نشستن و تلویزیون دیدن اهالی خانه .تمام خانه پر بود از وسایل آنتیک و عتیقه, قالی هاي بزرگ و ابریشمی تبریز, چند دست مبل راحتی و استیل ,میز ناهار خوري کنده کاري شده و بوفه اي پر از وسایل واشیاي زینتی و پر قیمت. یک طرف پذیرایی هم پیانوي بزرگی بود که سهیل گاهی اوقات صدایش را در می آورد. گاهی فکر می کردم که خانه مان شبیه موزه است ,به هر چیزي نزدیک می شدیم, قلب مادرم می تپید که مبادا وسایل گران قیمتش را بشکنیم. یکی از اتاق ها مال من بود و یکی مال سهیل و پر بود از وسایل تجملی و حتی اضافی, هر دو تلویزیون و ضبط جدا داشتیم .یک طرف اتاقمان هم, یک دستگاه کامپیوتر بود. البته اتاق سهیل خیلی شلوغ بود و معلوم نبود چی هست وچی نیست؟ اما در اتاق من همه چیز جاي مخصوص داشت و یک طرف هم تخت و میز توالت بزرگی به چشم می خورد. پدرم, یک شرکت بزرگ ساختمانی را اداره می کرد, رشته تحصیلی اش مهندسی راه و ساختمان بود, همیشه دلش می خواست بهترین و جدیدترین وسایل را براي ما بخرد و البته این موضوع باعث سوء استفاده سهیل می شد .سهیل حدود پنج سال از من بزرگ تر بود و آخرین سال هاي دانشگاه را می گذراند و قرار بود مثل پدرم مهندس عمران شود و پیش خودش هم کار کند. مادرم هم با اینکه لیسانس ادبیات فارسی داشت, اما کار نمی کرد. البته وقت کار کردن هم نداشت, چون وقتش بین خیاطی ها ,آرایشگاها ,کلاس هاي مختلف, استخر و بدنسازي و...تقسیم شده بود و دیگر وقتی براي کار کردن نداشت. مادرم زن زیبا وشیک پوشی بود .همیشه لباس هاي گران قیمت و زیبایی می پوشید و به تناسب هر کدام جواهرات مختلفی به دست و گردن می کرد و پدرم با کمال میل, پول تمام ول خرجی هاي مادرم را می داد. پدرم, عاشق مادرم بود و در خانه ما همیشه حرف و نظر مادر شرط بود. پدرم یک مهناز می گفت صد تا از دهانش می ریخت. من هم ته دلم آرزو می کردم مثل مادرم باشم .شیک و زیبا و با سلیقه, پدرم هم مرد خوب و مهربانی بود که به قول مادرم بیش از حد دل نازك بود و با ما زیادي راه می آمد ,دلش نمی آمد ذره اي از دستش برنجیم. با اینکه سنی نداشت, موهایش سفید شده بود و به جذابیت چهره اش افزوده بود. او هم مرد مرتب و خوش لباسی بود که صبح ها تا چند ساعت بوي خوش ادکلنش در راهرو موج می زد. پدرم قد بلند و هیکل دار بود البته هروز ساعت ها با مادرم پیاده روي می کرد, تا چاق نشود, ولی با وجود این کمی تپلی بود. سبیل مرتب و پرپشتی هم داشت. سهیل هم شبیه پدرم بود. قد بلند با موهاي مجعد و مشکی, صورت کشیده و ابروهاي مشکی و پر پشت, چشمانش هم مثل پدرم درشت و مشکی بود ,روي هم رفته پسر جذابی بود ولی با من خیلی سازش نداشت و اغلب به قول مامان ,مثل سگ و گربه به جان هم می افتادیم. من, اما بیشتر شبیه مادرم بودم. البته بلندي قدم به پدرم رفته بود ولی استخوان بندي ظریف و اندام لاغرم, مثل مادرم بود. پوست صورتم مهتابی و سفید بود. موهایی مجعد و پرپشت داشتم که بیشتر خرمایی بود تا مشکی ,چشمان کشیده و درشتم به رنگ میشی و مثل مادرم یک هاله ي خوشرنگ داشت. لب هاي نازك و کوچکی داشتم. بینی ام هم مثل مادرم کوچک و سربالا بود و از این بابت همیشه شاکر بودم, چون پدرم و سهیل هردو بینی هاي بزرگی داشتند. ابروهایم اما ,مثل پدرم, پیوسته و پرپشت بود. روی هم رفته قیافه ام مورد پسندم بود و به عنوان یک دختر زیبا در فامیل و بین دوستانم شناخته شده بودم. در حیاط را با پا بستم و سوارماشین شدم. لیلا با هیجان گفت: -مهتاب کدوم گوري بودي؟ چقدر لفتش دادي...اَه ! با خنده گفتم: همش پنج دقیقه است اومدي. عجله نکن, به توهم می رسه!
وقتی جلوي دانشگاه پارك کردیم, هردو سر تا پا هیجان بودیم. لیلا با ژستی بچگانه, دزدگیر ماشین را زد و هر دو وارد شدیم. جلوي در ,اتاقکی مخصوص ورود دخترها ساخته بودند که سر تا پاي دختران را در بدو ورود زیر ذره بین می گذاشتند. جلوي در,پرده برزنتی سبزي نصب کرده بودند. پرده چنان کیپ شده بود, انگار پشت آن استخر زنانه بود و همه پشت آن در, برهنه بودند. ما هم که وارد شدیم, خانم محجبه اي که مشغول خواندن دعا از یک کتاب کوچک بود ,از زیر ابروان پر پشتش نگاهی به سر تا پاي ما انداخت و با صداي خشکی گفت:موهاتونو بپوشونید. بعد دوباره مشغول پچ پچ با خودش شد. دستمان را ناخودآگاه به طرف مقنعه هایمان بردیم پرده را کنار زدیم و وارد شدیم .ساختمان دانشگاه, مثل دانشگاه هاي بزرگ و معروف نبود. یک ساختمان سه طبقه و کهنه ساز با یک حیاط کوچک و معمولی که پراز دختر و پسر بود. البته ناخودآگاه دخترها کمی از پسرها فاصله گرفته بودند. من و لیلا هم وارد جمع شدیم و پس از چند دقیقه ایستادن و کنجکاوانه نگاه کردن ,به طرف ساختمان راه افتادیم. ترم اول ,خود دانشگاه اجبارا چند واحد عمومی و دروس علوم پایه به ما داده بود و فقط انتخاب ساعت کلاس ها به عهده خودمان بود .بیشتر درس هایمان عمومی و آسان بود. سر کلاس با بقیه بچه ها هم آشنا شدیم و هفته اول دانشگاه به خوبی و خوشی به پایان رسید. آخر هفته سهیل مهمانی دعوت داشت و نبود. من مانده بودم با پدرومادرم, حسابی حوصله ام سر رفته بود و دلم می خواست زودتر شنبه از راه برسد تا به دانشگاه بروم. دانشگاه برایم مثل همان دبیرستان بود و محیطش باعث نمی شد که من ولیلا دست از شیطنت برداریم. البته آن حالت پر شرو شور را دیگر نداشتیم, چون جو دانشگاه سنگین تر بود, ولی بدون شیطنت هم نمی گذشت. صبح شنبه نویت من بود که ماشین را ببرم و دنبال لیلا بروم. صبح زود سوار ماشین مادرم شدم و صداي ضبط را هم بلند کردم .وقتی جلوي در خانه لیلا رسیدم, منتظرم ایستاده بود. لیلا هم تقریبا در نزدیکی خانه ما زندگی می کرد و خانه انها هم مثل خانه ما شیک و بزرگ بود. ولی آپارتمان بود و مثل ما حیاط و استخر نداشتند. لیلا به جز خودش دو خواهر داشت که هر دو ازدواج کرده بودند و سر زندگی شان بودند. خودش هم دختر خوب و مهربانی بود ,با قد و هیکل متوسط و صورت با نمک سبزه و چشم و ابروي مشکی, وقتی ایستادم, سوار شد و گفت: -سلام, اصلاَحوصله نداشتم بیایم. با تعجب گفتم: پس می خواستی چیکار کنی؟ لیلا اخم کرد و گفت: هیچ کار, از ادبیات فارسی خوشم نمی آد. با خنده گفتم: خوب این ساعت اول است, ساعت دوم ریاضی داریم. لیلا همانطور که صداي ضبط را کم می کرد گفت :باز ریاضی بهتره, البته امروز سرحدیان خودش نمی یاد .قراره یک دانشجو براي حل تمرین هاي جلسه قبل بیاید. شانه اي بالا انداختم و گفتم: بهتر! یارو حتماً خیط می کنه, کلی هم می خندیم. دوباره صداي ضبط را بلند کردم. ضرب آهنگ موسیقی خارجی, ماشین را تکان می داد .سر کوچه دانشگاه با سرعت پیچیدم و کاري کردم که صداي جیغ لاستیک ها درآید .همه کسانی که جلوي در دانشگاه ایستاده بودند, برگشتند و نگاهم کردند.من هم همین را می خواستم. با مهارت ماشین را بین دو ماشین پارك کردم و متوجه نگاه هاي تحسین آمیز پسرها شدم. سر کلاس ادبیات ,سر تا پاي استاد بخت برگشته را حلاجی کردیم و خندیدیم. ساعت بعد, ریاضی داشتیم .بین دو کلاس به بوفه رفتیم و با چند نفر دیگر سر یک میز نشستیم .آیدا, یکی از بچه هاي همکلاسمان با خنده گفت: حل تمرین بعد از یک جلسه! می خواد ازمون زهر چشم بگیره. پانته آ که همه پانی صدایش می کردند, گفت: می گن این سرحدیان قاتله! ترم قبل نصف کلاس رو انداخته... لیلا با غضب گفت: نترس بابا ,بچه هاي ترم بالایی همش براي ورودی هاي جدید قیافه می گیرن که یعنی خودشون ختم همه چیز هستن ,اما بی خیال! اگه خیلی محل بدي به آرزوشون که ترسوندن ماست ,می رسن ! سر کلاس, همه مشغول حرف زدن بودیم که در کلاس باز شد و در میان بهت و تعجب ما ,پسري قد بلند و ریز نقش, لنگ لنگان وارد شد .صورتش را ریش و سبیل مرتب و کوتاه شده اي, می پوشاند. موهایش مجعد و کوتاه بود. چشمان درشت و ابروهاي پیوسته اي داشت. زیرلب سلام کرد که هیچکس جوابش را نشنید. بزرگتر از ما بود ولی نه آنقدر که باعث ترسمان شود .دوباره همه با هم شروع به صحبت کردند. پسرك آهسته گفت: خانمها و آقایان, دکتر سرحدیان از من خواسته براتون تمرینها رو حل کنم. خواهش می کنم دقت کنید. یکی لطف کنه بگه تمرینهاي کدام قسمت باید حل بشه.... یکی از پسرها با لحن عصبی گفت: تو که خودت باید بدونی! حتماَ ازهفته پیش تا حالا ده بار همه رو حل کردي ...دیگه مارو رنگ نکن. بعد پسر دیگري از ته کلاس گفت :دکترسرحدیان؟ ...مگه آناتومی درس می ده که دکتره؟... هرج و مرج دوباره کلاس را فرا گرفت. یکی از دخترها از ردیف جلو, شماره تمرین ها را به آقاي حل تمرینی داد وپسره شروع کرد به پاك کردن تخته ,ولی قبل از آن ,از جیبش یک ماسک سفید رنگ درآورد و جلوي دهان وبینی اش را پوشاند .با این حرکت سیل متلک و تیکه به طرفش هجوم آورد. -سرحدیان چرا ازمریض هاي سل گرفته,واسه حل تمرین ما آدم فرستاده...
اکسیژن برسونید... - اي بابا! این که آب و روغن قاطی کرده... - آقا واگیر نداره؟ ... بعد خنده و هرو کر, فضاي کلاس را پرکرد .اما پسره بدون توجه به حرف هاي ما, شروع به حل کردن تمرین ها کرد .صداي ماژیک روي تخته سفید رنگ, مو به تنمان سیخ می کرد. بعد از حل چند تمرین, کلاس تقریباَ آرام گرفت و همه مشغول یادداشت کردن شدند. در موقع حل یکی از تمرین ها, شیوا دختري که روي صندلی جلوي ما نشسته بود, بلند شد تا سوالی بپرسد. من هم با شیطنت صندلیش را عقب کشیدم, وقتی شیوا جواب سوالش را گرفت بی خیال خودش را ول کرد تا روي صندلیش بنشیند, اما چون صندلیش را عقب کشیده بودم محکم روي زمین افتاد و دوباره کلاس از خنده و هیاهو منفجر شد. پسره از پاي تخته به طرف ما نگاهی انداخت ,اما ما بی توجه به نگاه هاي سرزنش آمیزش, در حال هر و کر بودیم. شیوا هم بلند شده بود و داشت فحش می داد .پسرها سوت می زدند و ما هم می خندیدیم. بعد وقتی سرانجام آرام گرفتیم متوجه شدیم که پسره رفته, هر کس چیزی می گفت و حدسی می زد. - بچه ها الان می ره با رییس دانشگاه می اد. - نه بابا, رفته به سرحدیان بگه یکی دو نمره از ما کم کنه... در هر حال پسره رفته بود و ما خوشحال حرف می زدیم و می خندیدیم. لیلا با کمی ترس گفت: - بچه ها نکنه پسره عضو انجمن اسلامی باشه, حال همه رو بگیره؟ من هم با خنده جواب دادم :مگه ما کار غیر اسلامی انجام دادیم .داریم می خندیم ,خوشحال بودن هم که کار بدي نیست. بعد از اتمام کلاس ,سوار ماشین شدیم و راه افتادیم .از آیینه متوجه پشت سرم بودم که دیدم پاترولی با حفظ فاصله دنبالمان می آید. می دانستم که مال یکی از پسرهاي هم کلاس است. چند نفر از دوستانش هم همراهش امده بودند, می دانستم که می خواهند اذیت مان کنند, با لیلا قرارگذاشتیم حالشان را بگیریم. وقتی وارد اتوبان شدیم, پاترول خودش را به کنارما کشاند, پسرها از پنجره ماشین سرشان را بیرون آورده بودند و به ما می خندیدند .ناگهان به رگ غیرتم برخورد و پایم را روي پدال گاز فشردم .مدل ماشین من بالاتر و قدرتش هم بیشتر از پاترول بود .باید ادبشان می کردم .با فشار روي پدال گاز, دنده ماشین را هم عوض کردم و با مهارت از بین ماشین ها ویراژ دادم .من تقریباَ از پانزده سالگی رانندگی می کردم .البته دور از چشم پدر و مادرم, زیر نظر سهیل ,انواع و اقسام لم هاي رانندگی را یاد گرفته بودم و خیلی هم از این بابت مغرور بودم, حتی گاهی ,وقتی با سهیل مسابقه می گذاشتم, نمی توانست به گرد راهم برسد .به لیلا که ترسیده بود گفتم: سفت بشین و نگاه کن. از بین دو ماشین لایی کشیدم. لیلا جیغ کوتاهی زد و راننده ها با بوق بلند و کشداري, مراتب اعتراضشان را اعلام کردند .اما من بی توجه گاز می دادم و به پاترول که ناامیدانه تلاش می کرد خودش را به من برساند ,می خندیدم. ماشین آن قدر سرعت داشت که می دانستم اگر به مانعی برخورد کنیم حتماَ دخلمان می آید, اما غرور نمی ذاشت رعایت قانون را بکنم. سرانجام در یکی از خروجی ها, پاترول ما را گم کرد و من خندان سرعت ماشین را کم کردم. لیلا با خشم نگاهم می کرد .با خنده نگاهش کردم و گفتم: -لیلا وقتی می ترسی رنگت سه درجه روشنتر می شه, همیشه بترس! لیلا عصبی داد زد :**** دیوانه! نزدیک بود هر دومون رو بکشی, چرا اینطوري رانندگی می کنی؟ خونسرد گفتم: نترس! حالا که نمردیم. من باید روي این جوجه فکلی ها رو کم می کردم .حالا همه تو دانشگاه ماست ها رو کیسه می کنن. اینطوري خیلی بهتره! لیلا سري تکان داد و حرفی نزد. اما می دانستم که او هم ته دل راضی و خوشحال است که پسرها را سر جایشان نشاندیم. این حادثه باعث شد که کلاس ریاضی و بلایی که سر فرستاده استاد آوردیم از یادمان برود. تا هفته بعد و جلسه بعد, مشغول شیطنت و خندیدن به خلق الله بودیم و اصلاَ یادمان رفته بود که شنبه خود استاد سرحدیان سرکلاس می آید .صبح روز شنبه تازه یادمان افتاد و کمی ترسیدیم, ولی با خودمان فکر کردیم حتماَ استاد هم از یاد برده و کاري به ما ندارد .به هر ترتیب ساعت ریاضی از راه رسید و همه بچه ها با هیجان منتطر بودند ببینند چه پیش می آید. وقتی استاد وارد کلاس شد همه به احترام ورودش از جا بلند شدیم. سرحدیان, مرد میان سال و با تجربه اي بود که به آسانی نمی شد دستش انداخت. از آن قیافه هایی داشت که بهش با جذبه می گفتند .وقتی ما نشستیم, شروع به درس دادن کرد و ما خیالمان راحت شد که حرفی از جلسه حل تمرین نخواهد زد. تندتند یادداشت برمی داشتیم و سعی می کردیم پا به پاي استاد درس را بفهمیم و جزوه برداریم, چون جلسه اول نصف بچه ها نتوانسته بودند یادداشت بردارند و استاد بی توجه به اصرار بچه ها تخته را پاك کرده بود. سرانجام کلاس به پایان رسید ولی استاد هنوز اجازه ترك کلاس را به ما نداده بود .همه منتظر, نگاهش می کردند. آقاي سرحدیان با حوصله تمام شماره تمرین هایی که باید براي جلسه بعد حل می کردیم را روي تخته نوشت.  بعد با صداي نافذ و لحني قاطع گفت : - خانم ها آقايان ، من مي دونم كه بعضي از شما يك راست از پشت نيمكت هاي دبيرستان روي صندلي هاي دانشگاه پرتاب شده ايد. براي همين بچه بازي هايتن را درك مي كنم اما از الان گفته باشم كه اين تمرين ها بايد توس شما حل بشه و در كلاس حل تمرين اشكالهايتان را رفع كنيد جون در امتحان پايان ترم فقط از اين تمرين ها سوال مي دهم وهيچ عذر و بهانه اي هم قبول نيست . بعد به چشمهاي ما كه مثل موش سر جايمان خشك شده بوديم ، خيره شد و ادامه داد : - انگار شما هنوز ظرفيت دانشگاه رو نداريد .. من هم دلم نمي خواد بهتون زور بگم . از اين به بعد فقط شماره تمرينها را مي نويسم جلسه حل تمرين هم لغو مي شود ديگر خود دانيد. .. بعد از چند دقيقه تازه متوجه شديم معني حرفهاي استاد چيست . جواب صحيح تمرين ها براي خوب امتحان دادن لازم و ضروري بود و با تعطيل شدن كلاس حل تمرين احتمالا نود درصد كلاس نمره قبولي نمي آوردند همزمان صداي اعتراض بچه ها بلند شد. استاد كه داشت از كلاس بيرون مي رفت لظه اي ايستاد و گفت : - خودتان خرابش كرديد ، خودتون هم درستش كنيد اگر آقاي ايزدي قبول كنند و باز هم براي حل تمرين تشريف بياورند من حرفي ندارم . وقتي استاد از كلاس خارج شد احساس كردم همه نگاهها متوجه من است انگار تعطيلي كلاس حل تمرين فقط تقصير من بود و خودم بايد درستش مي كردم.بغض گلويم را گرفته بود براي اينكه از زير بار نگاههاي بچه ها فرار كنم سريع وسايلم را جمع كردم و از كلاس خارج شدم.
صبح با صدای مادرم از جا پریدم. با سرعت در رختخوابم نشستم و به ساعت بالای سرم نگاه کردم،ساعت نزدیک ده بود. وای چقدر دیرم شده بود! با عجله بلند شدم و رختخوابم را مرتب کردم. داشتم موهایم را شانه می کردم که مادرم در را باز کرد،با دیدن من گفت:چه عجب بلند شدی! ظهر شد. خواب آلود گفتم:سلام،لیلا اومده؟ مادرم با تعجب نگاهم کرد و گفت:لیلا؟ مگه قراره بیاد اینجا؟ - خوب،می ریم دانشگاه... مادرم دوباره با تعجب گفت:امروز؟ مگه جمعه هم دانشگاه بازه؟ آه از نهادم برآمد،یادم رفته بود امروز جمعه است. شانه را پرت کردم روی میز توالت و دوباره پریدم تو رختخواب،مادرم با عصبانیت جلو آمد و پتو را از رویم کنار زد و گفت: - دوباره که مثل خرس رفتی زیر پتو... پاشو یک کمی کمک کن. هزار تا کار دارم. بی حوصله گفتم:چه خبره؟ یک امروز می شه خوابید،اونهم شما نمی گذارید. مادر با لحنی جدی گفت:برای شب نزدیک بیست نفر مهمون داریم. دست تنها نمی تونم،سهیل که از صبح جیم شده،این هم از تو! نخیر! امروز نمی شد خوابید. دوباره با زحمت از جایم بلند شدم. وقتی برای خوردن صبحانه به آشپزخانه رفتم،مادرم حسابی مشغول کار بود. یک خروار میوه و سبزی در ظرفشویی منتظر شسته شدن بودند. چند دیگ و قابلمه هم روی گاز در حال سر وصدا کردن بودند. با اینکه آشپزخانه ما خیلی بزرگ و جادار بود اما از بس مادرم میوه و گوشت ومرغ خریده وآنها را همه جا پخش کرده بود،آشپزخانه شلوغ و نا مرتب به نظر می رسید. همانطور که برای خودم چای می ریختم،پرسیدم: حالا به چه مناسبت مهمون داریم؟ مادرم همانطور که میوه ها را می شست،گفت: امروز سالگرد ازدواج من و پدرت است. امیر هم زنگ زده همۀ فامیل رو دعوت کرده،سهیل هم از صبح معلوم نیست کجا رفته،هزار تا کار دارم یکی نیست حالم رو بپرسه،آن وقت شب که می شه،یکی یکی پیداتون می شه. چایم را شیرین کردم و یک تکه کیک از یخچال بیرون آوردم. پرسیدم: - چرا زنگ نزدی به طاهره خانم بیاد کمکت... - از بخت بد من،یکی از فامیل هاشون مرده،همه شون رفته بودن بهشت زهرا! اگه می دونستم اینطوری می شه،اصلا ً مهمونی نمی گرفتم . قرار بود طاهره خانم بیاد. دیشب آخر وقت زنگ زد گفت نمی تونه بیاد. منهم دیگه نمی تونستم مهمونی رو بهم بزنم. به مادرم خیره شدم. هیکل ظریف و زیبایی داشت. موهایش را پشت سرش جمع کرده بود.و صورتش از نگرانی درهم رفته بود،اما باز هم زیبا و دوست داشتنی بود. رنگ موهایش را شرابی کرده بود و این رنگ خیلی به پوست سفیدش می آمد. چشمانش با اینکه قهوه ای بود اما هاله ای از رنگ بنفش هم داشت که خیلی جذابش کرده بود. چشمهای من هم مثل مادرم دو رنگ بود و از این جهت همیشه خدا را شکر می کردم. با صدای مادرم به خودم آمدم: - وا؟ مهتاب چرا زل زدی به من؟ با خنده گفتم: از بس دوستتون دارم. صورت مادرم با شنیدن این حرف از هم باز شد و خندید،بعد با ملایمت گفت: - من هم تو رو دوست دارم،عزیزم. همانطور که لیوان چایم را می شستم گفتم: مامان شستن میوه ها و درست کردن سالاد با من! میز را هم خودم می چینم، خوبه؟ مادرم با خنده گفت: اگه گرد گیری را هم اضافه کنی،عالیه! با اینکه کار سختی بود، چیزی نگفتم. آخه،انقدر اشیاء زینتی و عتیقه در خانه ما زیاد بود که فقط گردگیری این وسایل دو ساعت وقت می برد، چه رسد به مبلمان ومیز و صندلی ها! وقتی مادرم برای ناهار صدایم کرد باورم نمی شد به این زودی ساعت دو شده باشد. از خستگی هلاک شده بودم. اما کارها تقریبا ً تمام شده بود. وقتی وارد آشپزخانه شدم،همه جا مرتب و تمیز شده بود. به پدرم که پشت میز نشسته بود، سلام کردم و نشستم. پدرم با انرژی جواب سلامم را داد و گفت: خسته نباشید شازده خانوم! سری تکان دادم و حرفی نزدم. مادرم همانطور که بشقاب پر از غذا را جلویم می گذاشت، گفت: - هی می گن پسر، پسر! بیا از صبح پسرمون کجاست؟ معلوم نیست. این دختره که غمخوار مادره! اگه مهتاب نبود من بیچاره شده بودم. پدرم هم با خنده جواب داد: کی گفته دختربده؟ دختر چشم و چراغ خونه است.عزیز باباست. در همان لحظه صدای سهیل بلند شد: واه واه! چه دختر دختری راه انداختن! دوباره من چند ساعتی نبودم مهتابِ مارمولک شد چشم و چراغ خونه! آره مهتاب؟ بعد وارد آشپزخانه شد و پشت میز نشست، مادرم با ناراحتی گفت: - علیک سلام! کجا دوباره در رفتی؟ باد به گوشت رسوند که امروز مهمون داریم، نه؟ پدرم هم گفت: سهیل هر جا باشه برای شکم برمی گرده! مگه نه سهیل؟ سهیل که حسابی کنف شده بود، حرفی نزد. بعد از ظهر، بعد از یک استراحت کوتاه، حمام کردم و با حوصله و دقت لباس پوشیدم. بعد موهایم را خشک و درست کردم و کمی هم آرایش کردم. احساس می کردم دیگر بزرگ شده ام و دلم می خواست بقیه هم متوجه بزرگ شدنم، بشوند. وقتی آماده شدم، هنوز مهمانان نیامده بودند. سهیل پشت پیانو نشسته بود و داشت تمرین می کرد. همیشه در مهمانی ها، پیانو می زد و دلش نمی خواست خراب کند. من اما از پیانو بیزار بودم. زیاد ذوق موسیقی نداشتم و از اینکه آنهمه نت را یاد بگیرم و بخوانم و بنوازم، خسته می شدم.با تاریک شدن هوا سرو کلۀ افراد فامیل پیدا شد. اول خاله طناز با محمد آقا شوهرش ، سر رسید. خاله از مامان کوچک تر بود و دو تا بچۀ کوچک داشت. هردو پسر وتا بخواهی شیطان، ولی آن شب هر دو را خانۀ مادر شوهرش گذاشته بود و به قول محمد آقا، مادام و موسیو آمده بودند. بعد، دو عمویم همزمان رسیدند. عمو فرخ از پدرم بزرگتر بود و مثل پدرم یک دختر و یک پسر داشت. پسرش، امید از سهیل یک سال بزرگتر بود و دخترش آرام، یک سال از من کوچکتر بود. زن عویم که خاله مهوش صدایش می کردیم، زن خوب و مهربانی بود که همۀ فامیل دوستش داشتند. عمو محمد از پدرم چند سالی کوچکتر بود و بچه هم نداشت. هنوز نمی دانستیم علت بچه دار نشدنشان چیست، زنش مینا، بسیار از خود راضی و حسود بود و دایم با حرف ها و حرکاتش باعث رنجش و کدورت می شد. بعد از مدتی، دایی بزرگم هم رسید و جمع مهمانان تکمیل شد. دایی علی، مردی مقتدر و با جذبه بود. دو پسر داشت به نام های پدرام و پرهام که هر دو از من بزرگتر بودند. پدرام برای ادامۀ تحصیل پیش دایی دیگرم به آلمان رفته بود و پرهام که هم سن سهیل بود در رشتۀ صنایع تحصیل می کرد. زن دایی ام که همه زری جون صدایش می کردیم، زن آرام و کم حرفی بود که حضورش در جمع احساس نمی شد. مهمانان همه با هم حرف می زدند و خانه پر از سر و صدا بود. منهم بی هدف از جایی به جایی می رفتم و با هر کس چند جمله ای رد و بدل می کردم. بعد امید بلند شد و با صدای بلند گفت: - خانم ها و آقایان لطفا ً ساکت باشید. هنرمند بزرگ سهیل مجد، برامون قطعاتی می نوازد. همه ساکت شدند و سهیل شروع به نواختن کرد. امید هم که صدای گرم و گیرایی داشت با آواز همراهی اش می کرد. وسط قطعه موسیقی صدای زنگ تلفن بلند شد با عجله بلند شدم و به طرف تلفن دویدم. دلم نمی خواست تمرکز سهیل و امید بهم بخورد. گوشی را برداشتم و با صدایی خفه گفتم: بله؟ صدای لیلا از آن طرف خط بلند شد: چته؟ خناق گرفتی؟ با خنده گفتم: نه بابا، مهمون داریم، سهیل هم داره پیانو می زنه، نمی خوام داد بزنم. لیلا با ناراحتی تصنعی گفت: اِ؟ خوش بگذره... تنها تنها؟ - خبری نیست بابا، همه فامیل هستن. حال خودت چطوره؟ چکار می کنی؟ لیلا تند گفت: خوبم.زنگ زدم بگم فردا من می آم دنبالت. راستی باید سراغ اون پسره هم بری. با تعجب پرسیدم: کدوم پسره؟ لیلا عصبی گفت: چقدر گیجی! همون پسره که برای حل تمرین آمد و تو کلاس رو بهم زدی قهر کرد، رفت. حالا باید بری نازشو بکشی بلکه قدم رنجه کنه، وگرنه تو بد هچلی می افتیم. با بیزاری گفتم:به جهنم که نیامد، قحطی آمده؟ لیلا خشمگین گفت: چی می گی؟ سرحدیان رو نمی شناسی؟ اگه این پسره تمرین ها رو حل نکنه، سر امتحان بیچاره می شیم. همه رو رد می کنه! همه هم از چشم تو می بینن، به خونت تشنه می شن. بی حوصله گفتم: خیلی خوب! حالا تا فردا خدا بزرگه. من می رم باهاش صحبت می کنم. اما خیلی هم نازشو نمی کشم. خواست بیاد نخواست، به درک!
وقتی گوشی تلفن را سر جایش گذاشتم، متوجه نگاههای خیرۀ پرهام شدم، زل زده بود به من و رفته بود در عالم هپروت. پیانو زدن سهیل تمام شده بود و دوباره همه با هم حرف می زدند اما پرهام انگار آنجا حضور نداشت و حواسش جای دیگری بود. جلو رفتم و ناگهان گفتم: پخ! با ترس از جا پرید و گغت: زهر مار! ترسیدم. با خنده گفتم: کجایی؟... عصبی جواب داد: دخترۀ لوس! با صدای بلند خندیدم و برای آوردن غذا و کمک به مادرم به آشپزخانه رفتم. پرهام پسر مغرور خوش تیپی بود. صورت کشیده و استخوانی داشت با موهای قهوه ای و چشمان کشیده و عسلی، پوست صورتش مثل دختران سفید و صاف بود. قدش هم بلند بود و رویهم رفته پسر جذابی به شمار می رفت. بیشتر شبیه دایی ام بود. خانوادۀ مادری ام اکثراً ظریف و روشن بودند. وقتی وارد آشپزخانه شدم، خاله طناز و خاله مهوش همراه زری جون داشتند به مادر کمک می کردند، فقط مینا خانم نبود که جای تعجب نداشت. مینا زن سرد و عبوسی بود که در هیچ مهمانی از جایش تکان نمی خورد. فقط یک جا می نشست و می خورد، بعد هم هزار حرف، پشت سر میزبان و مهمان ردیف می کرد. آن شب هم یک جا نشسته بود و هرچه عمو محمد باهاش حرف می زد، جواب نمی داد. وقتی همه را برای شام سر میز دعوت کردند، پرهام کنار من نشست و گفت: مهتاب دانشگاه چطوره؟ سری تکان دادم و گفتم: خیلی خوبه... خوش می گذره. احساس کردم صورتش درهم رفت. بعد گفت: خیلی رو بچه های دانشگاه حساب نکن. همه بچه اند، نمیشه روشون حساب کرد. با خنده گفتم: حالا کی خواست روشون حساب کنه؟ فوری خودش را جمع و جور کرد و گفت: خوب، آره. همین طوری گفتم. بعد کمی در صندلی اش جابه جا شد و گفت: حالا چه برنامه ای برای آینده داری؟ نمی دانستم منظورش چیست و چرا این حرف ها را می زند. آن هم پرهام که هیچوقت با من حرف نمی زد. قبلا ً هر وقت می آمدند خانۀ ما به بهانۀ اینکه من بچه ام با سهیل دست به یکی می کردند و اصلا ً با من بازی نمی کردند، بعد هم که بزرگتر شده بودیم با سهیل می رفتند توی اتاق و تا وقتی که وقت رفتن می رسید، از اتاق بیرون نمی آمدند. با خنده گفتم: - فعلا ً که تازه وارد دانشگاه شده ام و برای چهار سال آینده برنامه ام مشخصه. بعدش هم خدا بزرگه، احتمالا ً می رم سر کار. پرهام با لکنت گفت: خوب، شاید هم ازدواج کردی... نه؟ نگاهش کردم، حسابی جا خورده بودم. پرهام هم سرش را پایین انداخته و پوست سفیدش، قرمز شده بود. گیج پرسیدم: - این حرف ها چه معنی می ده؟ تو مگه فضول منی؟ پرهام با خجالت و لکنت جواب داد: نه... خوب در واقع به من ربطی نداره، ولی خوب می خواستم بگم که... یعنی چطور بگم... نگاهش کردم. منتظر تمام شدن جمله اش بودم. از دستش حرصم گرفته بود، سرانجام با جان کندن فراوان گفت: - می خواستم بگم که اگر یک روزی تصمیم گرفتی ازدواج کنی... با نزدیک شدن زری خانم، پرهام جمله اش را نیمه تمام گذاشت. زری خانم کنار پرهام نشست و رو به من گفت: مهتاب جون با درس ها چطوری؟ سری تکان دادم و گفتم: هنوز خیلی جدی نشده... زن دایی ام خندید وگفت: ماشاءالله، انگار از وقتی دانشگاه قبول شدی بزرگ شده ای... چطوری بگم، خانم و خوشگل شدی... با ناراحتی مصنوعی گفتم: یعنی قبلا ً زشت بودم؟ زن دایی ام دستم را نوازش کرد و گفت: نه عزیزم، ولی الان یه جوری خانم و خوشگل شدی.اون موقع انگار بچه بودی. بعد رو به پرهام کرد و گفت: نه پرهام؟ پرهام با خجالت سری تکان داد و حرفی نزد. مینا خانم که تازه نشسته و حرفهای زری جون را شنیده بود، با لحنی سرد گفت: خوب، دخترها وقتی ابروهاشون رو بردارن، بزرگتر از سنشون به نظر می رسن. خشکم زد. ابروهای من همیشه پیوسته بود و من اصلا ً دست بهشون نزده بودم، رنجیده گفتم: ولی این مورد شامل من نمی شه، مینا خانم. پشت چشمی نازک کرد و گفت: اِ؟ من فکر کردم ابروهاتو برداشتی، آخه قیافه ات فرق کرده... پرهام که دل خوشی از زن عموی من نداشت با لحنی قاطع گفت: خوب مینا خانم فکر کردن، آدم هر فکری می تونه بکنه بلند شدم و به سمت میز غذا رفتم. احساس می کردم صورتم از ناراحتی گر گرفته است. چرا آنقدر مینا خانم از من بدش می آمد؟ بعد به خودم گفتم مینا خانم از همه به جز خودش، بدش می آید. بشقاب غذایم را پر کردم که دیدم سهیل از آن طرف میز، لپهایش را باد کرده، یعنی من خیلی شکمو هستم. زبانم را برایش در آوردم و گوشه ای نشستم تا غذایم را سر فرصت بخورم. بعد از شام، مادرم کیک آورد و سهیل با پیانو آهنگ "مبارک باد" را زد. همه با هم می خواندند و می خندیدند. بعد پدرم بسته ای کادو پیچ به مادرم داد. همه با هم دست می زدند و می گفتند: بازش کن! بازش کن! در میان هیاهوی جمعیت، مادرم کاغذ کادو را باز کرد. یک جعبه مستطیل شکل بود. سهیل با خنده گفت: هـی! مجسمه است! پرهام هم دنبالش را گرفت: نه، لوناپارکه. هر کس چیزی می گفت. سرانجام مادرم در جعبه را باز کرد. گردن بند زیبایی پر از برلیان و نگین های یاقوت کبود، چشم همه را خیره کرد. همه دست زدند و پدرم گردن بند را دور گردن مادرم بست و با صدای بلند گفت: مهناز جان، می دونم که این اصلا ً قابل تو رو نداره، فقط به پاس زحمت های تو در این بیست و چهار سال است. دوباره همه دست زدند. فقط مینا خانم همانطور ساکت و بی حرکت نشسته بود. بعد هم آهسته زیر لب گفت: خدا شانس بده. با نفرت نگاهش کردم. چرا انقدر این زن حسود بود؟ در افکار خودم بودم که سهیل با صدای بلند گفت: آهای جماعت! ساکت! من هم برای زوج عزیزمون یک هدیه دارم. بعد نشست پشت پیانو و رو به مادر و پدرم که کنار هم نشسته بودند، گفت: - تقدیم به بهترین مادر و پدر دنیا! و بعد رمانتیک ترین آهنگی را که من تا آن زمان شنیده بودم، نواخت. همه ساکت و به انگشتان هنرمند سهیل که ماهرانه روی کلیدها بالا و پایین می رفت، خیره شده بودند. موسیقی آنقدر لطیف و زیبا بود که ناخودآگاه به طرفش جذب می شدی. به پدر و مادرم نگاه کردم، هر دو انگار گریه شان گرفته بود. خاله طنازم آهسته بلند شد و دسته ای اسکناس پشت سبز را طوری که تمرکز سهیل بهم نخورد، درون جیب پیراهنش جا داد و آهسته سرش را بوسید. عمو فرخم، با دستمال اشکهایش را پاک می کرد و آرام، دختر عمویم، با دوربین فیلمبرداری، لحظه ای سهیل را رها نمی کرد. بعد از نیم ساعت، نواختن سهیل تمام شد و همه کف زدند و به سوی سهیل هجوم بردند. سهیل با خنده گفت: - خودم ساخته بودم، فقط مختص امروز. پدر و مادرم هر دو سهیل را بوسه باران کردند. با خنده گفتم: - پسر! پسر! قند و عسل، دختر! دختر! کپه خاکستر! با این حرف پدرم جلو آمد و در آغوشم گرفت و گفت: - این چه حرفیه عزیزم؟ مادرم هم خندید و گفت: پسر! پسر! قند و عسل! دختر! دختر! طلا و زر! سهیل با بدجنسی گفت: نه مامان، دختر! دختر! مارمولک! آرام که بهش برخورده بود، گفت: پسر! پسر! تمساح و عقرب! خلاصه مجلس شلوغ شد و جوان ها هر کدام هرچه دلشان می خواست به هم نسبت می دادند. بعد از خوردن کیک، مهمان ها کم کم آماده شدند که به خانه هایشان بروند، که دوباره پرهام نزدیک من آمد و گفت: - حرفم نیمه تموم موند. می خواستم بکم من این ترم درسم تموم می شه و قراره پیش بابام کار کنم. می خواستم بدونم نظرت راجع به من چیه؟ البته تو وقت داری که فکر کنی و بعد جوابم رو بدی، اما بدون که من منتظر جواب هستم. سرم را بلند کردم و نگاهش کردم. پرسیدم: در مورد چی نظرم رو بدم؟ پرهام با صدایی دورگه از خجالت گفت: ازدواج با من! و بعد فوری رفت به طرف در، آنقدر تعجب کرده بودم که نمی توانستم از جایم بلند شوم و برای خداحافظی با دایی اینها دم در بروم. آن شب با افکار درهم و برهم به رختخواب رفتم. البته آنقدر خسته شده بودم که طولی نکشید تا به خواب رفتم.
صبح زود با صداي زنگ ساعت بيدار شدم . مخصوصا ساعت را تنظيم كرده بودم تا براي ساعت هفت بيدارم كند . مي دانستم اگر زنگ ساعت نباشد حتما خواب مي مانم . شب قبل تا دير وقت بيدار بودم و بعيد نبود كه به موقع بيدار نشوم . با رخوت و سستي از جايم بلند شدم . صبحهاي پاييزي سردي و تاريكي هوا باعث مي شود به سختي گرماي رختخواب جدا شوي . به هر حال بلند شدم و صورتم را شستم همه خواب بودند و من آهسته به آشپزخانه رفتم تا چيزي بخورم . يك ليوان شير براي خودم ريختم و با تكه اي كيك كه از ديشب مانده بود به اتاقم برگشتم . جزوه هايم را مرتب كردم با به ياد آوردن كلاس آن روز آه از نهادم برآمد . امروز بايد مي رفتم و ناز آقاي حل تمرين را مي كشيدم. حتي اسمش را به ياد نداشتم ولي از ياد آوري شيطنت هايم كه باعث شد كلاس حل تمرين بهم بخورد خجالت كشيدم. از آن موقع دو هفته مي گذشت و انگار در اين مدت عقل من درآمده بود و تازه مي فهميدم چه كار زشتي كرده بودم. در آن مدت با ديدن رفتار بچه هاي سال بالايي و شخصيت و وقار آنها تازه متوجه شده بودم كه دانشگاه كجاست و فهميده بودم رفتار بچگانه من نهتنها باعث جذابيت و جلب محبت نمي شود بلكه باعث بد نام شدن و پايين آمدن شخصيت م هم ميشود. اين كارها شايد در دبيرستان جالب باشد ولي در دانشگاه باعث مي شد از چشم همه بيفتم و استادها و دانشجويان به عنوان يك بچه لوس و بي ادب از من ياد كنند.آخرين جرعه شيرم را كه خوردم صداي ماشين ليلا كه زير پنجره پارك شد را شنيدم و با عجله قبل از اينكه زنگ بزند جلوي در رفتم . وقتي در راباز كردم ليلا پشت در بود و با ديدن من حسابي ترسيد . با خنده گفتم : سلام ترسيدي ؟ ليلا هم خنده اش گرفت و گفت : سلام .پشت در كشيك مي كشيدي ؟ سوار شديم و ليلا حركت كرد . كمي كه گذشت ليلا پرسيد: - به چي فكر مي كني ناراحتي ؟ سرم را تكان دادم و گفتم : نه ، فكر مي كردم امروز به اين يارو چي بگم . ليلا با كنجكاوي پرسيد : كدوم يارو ؟ با نارا حتي گفتم : همون آقاي حل تمرين رو مي گم ديگه .. ليلا با خنده گفت : آهان !.. بابا ناراحت نباش برو بگو ببخشيد و قال قضيه رو بكن . گفتم: كاش همه چيز با همين يك كلمه تموم بشه . ليلا راهنما زد و بعد گفت:حل ميشه . سر كلاس ادبيات حواسم پرت بود. استاد داشت شعري از حافظ را معني ميكرد و من ياد حرفهاي ديشب پرهام افتادم . قبل از اينكه دانشگاه قبول شوم پرهام قبله آمال من بود گاهي اوقات عكسشو به مدرسه مي بردم و جلوي دوستانم پز ميدادم و چند تا چاخان هم ميكردم. آن روزها آرزو داشتم پرهام كمي به من توجه كند . ناخودآگاه كارهايي م يكردم كه مي دانستم دوست دارد . يك بار دفتر خاطراتم را از روي سادگش به پرهام داده بودم و بعدا مطابق با جواب پرهام به سوالها رفتار مي كردم . چه رنگي دوست داشت ؟صورتي پس لباس صورتي مي پوشيدم . چه غذايي دوست داشت ؟فسنجان پس بايد به مامان بگم امشب كه دايي اينها خانه ما مهمان هستند فسنجان درست كند ... اما حالا انگار آن روزها مال خيلي وقت پيش بود مال وقتي كه من كودك بودم . ديشب حرفهايي را شنيدم كه آرزو داشتم يكي دوسال پيش مي زد . شايد آن موقع اگر اين حرفها را مي زد با اشتياق قبول ميكردم ولي حالا .. با تكان دست آيدا به خودم آمدم. همه نگاهها متوجه من بود و من اما اصلا متوجه نبودم . استاد دوباره تكرار كرد : - پس صنعت به كار رفته در اين بيت چيست خانم مجد ؟ با لكنت گفتم : ببخشيد استاد اصلا متوجه نبودم . استد با اينكه خيلي رنجيده بود حرفي نزد و از سوالش صرف نظر كرد . بعد از اتمام كلاس بچه ها دسته دسته كلاس را ترك كردند من اما همچنان نشسته بودم. سرانجام ليلا گفت : - وا تو امروز چته ؟ مثل پونز چسبيدي به صندلي . پاشو بابا بدو برو دنبال اون پسره ديگه . اه پاك يادم رفته بود با بيزاري بلند شدم و گفتم : حالا كجا دنبالش بگردم ؟ ليلا در حالي كه كلاسور من را هم همراهش مي آورد گفت : حالا بيا مي ريم از اتاق استادان سوال مي كنيم . راپله ها طبق معمول شلوغ بود. صداي همهمه بچه ها فضا را پر كرده بود . وقتي پشت در اتاق استادان رسيديم با التماس به ليلا گفتم : ليلا مي شه تو بپرسي مي ترسم سر حديان نشسته باشه خجالت مي كشم برم تو ؟ ليلا حرفي نزد و با شجاعت پس از زدن چند ضربه به در داخل شد. چند لحظه پشت در پا به پا مي كردم تا آمد . با خوشحالي گفت : اسمش ايزدي است بايد بري ساختمان روبرويي اتاق 301 ! درشت روبروي دانشگاه ما ساختمان دو طبقه اي بود كه مربوط به امور اداري و دفتري دانشگاه مي شد. چند تا كلاس و آزمايشگاه هم آنجا بود ولي ما تا به حال گذرمان به انجا نيافتاده بود.به دنبال ليلا به آن طرف خيابان رفتم و پس از بازرسي خواهران وارد شديم آنجا هم با ساختمان ما فرقي نمي كرد. ساختمان قديمي و كهنه اي كه معلوم بود قبلا مسكوني بوده است . وقتي پشت در اتاق 301 رسيديم تابلوي كوچكي نظرمان را جلب كرد. روي تابلو نوشته شده بود ‹واحد فرهنگي و عقيدتي › نگاهي به ليلا انداختم و با ابرويم به تابلو اشاره كردم. ليلا هم شانه اي بالا انداخت و گفت : چاره اي نيست . با كمي دلهره موهايم را كاملا زير مقنعه پوشاندم و بعد آهسته در زدم . صداي مردانه اي بلند شد: بفرماييد. در را باز كردم و بسم الله گويان وارد شدم. اتاق كوچكي بود با دو ميز و چند صندلي پشت يكي از ميز ها مردي ميانسال با ريش و سبيل انبوه نشسته بود. پيراهن و كت تيره اي به تن داشت و عينك بزرگي به چشم زده بود. سمت راستش پشت ميز ديگري آقاي ايزدي نشسته بود . يك كامپيوتر هم جلويش بود و اصلا متوجه من نشد. زير لب سلام كردم و در را پشت سرم بستم. مرد عينكي با ديدن من سر به زير انداخت و گفت : سلام عليكم . بفرماييد. لحن خشك و جدي اش كمي ترسناك بود. با دلهره گفتم : با آقاي ايدي كار داشتم. ايزدي با شنيدن اسمش ، سر بلند كرد و به من نگاه كرد. آهسته گفت : - بفرماييد . عصبي رفتم جلوي ميزش و گفتم : راستش من آمدم خدمتتان كه ... آقاي ايزدي منتظر نگاهم مي كرد. با جسارت نگاهش كردم . چشمان گيرا و دلنشيني داشت. رويهم رفته قيافه اي داشت كه با ديدنش به جز كلمه مظلوم چيزي به ياد ادم نمي آمد. با ديدن نگاه خيره من سر به زير انداخت و گفت: - بفرماييد من در خدمتتان هستم . نمي دانستم سر زبان درازم چه بلايي آمده بود. با مشقت گفتم : من مجد هستم . اين ترم با اقاي سرحديان رياضي (1) داريم شما دو هفته پيش براي حل تمرين ... آقاي ايزدي كه تازه متوجه شده بود سري تكان داد و گفت : اهان ! دوباره گفتم : انگار من باعث رنجش شما شدم ... حالا آمدم كه ... يعني اقاي سرحديان گفتند كه شما ناراحت شديد و ... . آقاي ايزدي سر بلند كرد و به من نگاه كرد . نگاهم را دزديدم و سر به زير انداختم . با آرامش گفت : نه من از شما رنجشي به دل ندارم به شما حق مي دهم . شما تازه از دبيرستان وارد دانشگاه شده ايد وقت ميبرد كه به اين محيط عادت كنيد. اميدوار نگاهش كردم و گفتم : پس شما بر مي گرديد ؟ سري تكان داد و گفت : من كه حرفي ندارم اون روز هم اگه رفتم براي اين بود كه يه وقت بهتون بي احترامي نكنم . با شادي گفتم : بازهم عذر مي خوام. پس شما تشريف بياريد همه منتظر هستن. از جايش بلند شد و گفت : شما بفرماييد . من هم مي ايم. خوشحال از اتاق خارج شدم . ليلا پشت در منتظر بود با خنده گفتم : - بيا بريم راضي شد بياد . وقتي وارد كلاس شديم بچه ها مشغول حرف زدن بودند با ديدن من يكي از دختر ها پزسيد : چي شد ؟ مياد خير سرش يا نه ؟ با صداي بلند گفتم : من رفتم راضي اش كردم ديگه خود دانيد. دوباره اگه قهر كرد و رفت به من ربطي نداره گفته باشم. يكي از پسرها باخنده گفت : شما دست به صندلي ها نزنيد كسي ازتون انتظاري نداره.... بعد همه خنديدند و من سرخ از خجالت سرجايم نشستم. وقتي آقاي ايزدي در را باز كرد برخلاف دفعه پيش همه ساكن شدند . البته كسي به احترام ورودش از جا بلند نشد ولي از مسخره بازي هم خبري نبود. آقاي ايزدي سلام كرد و سرسريدي كههمراه داشت روي ميز استاد گذاشت. چند نفري از جمله من جواب سلامش را داديم بعد از پرسيدن شماره تمرين ها و زدن ماسك سفيدش شروع به حل تمرين ها كرد. اين بار كسي حرفي نزد و همه شروع به يادداشت برداشتن كردند. به جز صداي برخورد قلم وكاغذ و قيژ قيژ ماژيك روي تخته صدايي نمي آمد. لحظه اي سر بلند كردم و به هيكل لاغر آقاي ايزدي نگاه كردم . يك بلوز ساده سفيد و شلوار پارچه اي طوسي رنگ به پا داشت. كفش هايش كهنه ولي تميز و واكس خورده بود. به دستهايش را كه ماژيك را محكم گرفته بود نگاه كردم دست ديگرش را هم روي تخته گذاشته بود. ناخن هايش به طرز عجيبي كبود بودند. ناگهان برگشت و نگاهم را غافلگير كرد. لحظه اي چشمانمان بهم افتاد . چشمان درشت و قهوه اي رنگش پر از سادگي و معصوميت بود. حالتي كه حتي در چشمان برادرم سهيل سراغ نداشتم. بقيه صورتش زير ماسك سفيد رنگ پنهان شده بود. سرم را پايين انداختم و شروع به نوشتن كردم. وقتي تمرين ها تمام شد آقاي ايزدي پرسيد : - كسي سوالي نداره ؟ هيچكس جوابي نداد .ايزدي دستانش رابه همماليد و گفت : خيلي ممنون از توجه تان . خداحافظ . و به سادگي رفت. با رفتنش كلاس پر از سروصدا شد. ايدا كه كنار من و ليلا نشسته بود گفت : از اون بچه ننه هاست ! انقدر از مردايي كه ادا در ميارن بدم مي آد كه نگو نپرس . با تعجب پرسيدم : مگه ادا در آورد؟ آيدا با نفرت گفت : تو هم چقدر خري ها ماسك زدنش رو ميگم . ليلا با سادگي گفت : خوب بيچاره شايد حساسيت داشته باشه . فرشاد شوهر خواهر من هم دستكش دستش مي كنه ، مجبوره، چون حساسيت داره تمام پوستش قاچ قاچ ميشه . اينهم حتما حساسيتي چيزي داره . ناخودآگاه گفتم : اصلا به ما چه ! فرانك از پشت سرم گفت : به به چه خانوم شدي. معلمه حسابي حالت گرفته شد كه رفتي ناز اين بابارو كشيدي . برگشتم و نگاهش كردم . دختر بامزه و خوبي بود با موهاي فرفري و صورت كك مكي گفتم : اره بابا اين بيچاره دو ساعت مي آد تمرين حل مي كنه تا دو هفته بعد حالا ما هي پت سر هم حرف بزنيم كه چي بشه . انقدر موضوع براي غيبت هست كه نگو ! و هر چهارتايي خنديديم. تا پايان ترم ، خدا را شكر اتفاقي پيش نيامد و آقاي ايزدي و استاد سرحديان به كارشان ادامه دادند. براي امتحان ميان ترم همه ترس داشتيم كه خدا را شكر به خير گذشت و با خواندن زياد و شبانه روزي هم من ، هم ليلا هر دو نمره خوب گرفتيم و نزد استاد كمي آبرو كسب كرديم . اخرين جلسه حل تمرين قرار بود رفع اشكال هم داشته باشيم . شب قبل با ليلا حسابي خوانده بوديم تا اشكالهايمان را متوجه شويم. درس خواندمان روي روال افتاده بود و به قول آقاي ايزدي كم كم با محيط دانشگاه خو مي گرفتيم. . جمعه از صبح ليلا آمده بود تا با هم درس بخوانيم .ان شب دايي خانه ما مهمان بود ومن كمي اضطراب داشتم. بعداز ظهر مادرم در اتاقم را زد و با سيني چاي و شيريني وارد شد. با ديدن من و ليلا در حال درس خواندن گفت :واي شما كه خودتون كشتيد مگه فردا امتحان داريد؟ ليلا باخنده گفت : نه اگه امتحان داشتيم ديگه مرده بوديم. مادرم همانطور كه سيني را روي ميز مي گذاشت گفت : خدا نكنه . حالا تموم شد؟ من سري تكان دادم و گفتم : نه يك فصل مونده ولي ديگه داره تموم ميشه. وقتي مادرم رفت ، به ليلا گفتم : ليلا ولي واقع منهم برام عجيبه چرا ما آنقدر درس خون شديم ؟ ليلا با خنده گفت : از بس سرحديان زهر چشم گرفته ، اقاي ايزدي هم كه قهر قهروست . حساب كار دست همه اومده. مطمئن باش الان همه دارن خر مي زنن. بعد از يكي دو ساعت ليلا علي رغم اصرار مادرم براي شام نماند و رفت. حوالي ساعت هشت بود كه پرهام همراه پدر و مادرش آمدند. بر خلاف ايام قديم كه پرهام تا مي رسيد با سهيل مي رفتند به اتاقش و تا شام بيرون نمي آمدند پرهام روي مبل نپست و با دقت مرا زير نظر گرفت. پليور سرمه اي شيكي به تن داشت با شلوار جين كه يار جدايي ناپذير پرهام بود. آن شب ان قدر با نگاههاي خيره اش نگاهم كرد كه تقريبا همه متوجه شده بودند و پدرم عصباني به پرهام نگاه مي كرد. به بهانه اي وارد اشپزخانه شدم. سهيل هم پشت سرم داخل شد و باصداي خفه اي گفت : - مهتاب ، پرهام چه مرگش شده ؟ - به خجالت گفتم : من چه مي دونم ؟ چرا از خودش نمي پرسي ؟ سهيل با حرص گفت : براي اينكه به من نگاه نمي كنه ... كم مونده بابا بزنه زير گوشش. براياينكه اتفاقي نيافتد به بهانه درس خواندن به اتاقم رفتم و تا وقت شام همان جا ماندم. بعد از شام هم براي فرار از نگاههاي پرهام دوباره به اتاقم پناه بردم. آخر شب بعد از اينكه دايي اينها رفتند ، صداي پدرم را مي شنيدم كه عصبي به مادرم مي گفت : - نزديك بود يه چيزي به اين پرهام بگم ها !اين پسر چرا اينطوري شده ؟ بعد صداي اهسته مادرم را شنيدم كه گفت : خوب بچه ها بزرگ شدن و تازه متوجه همديگه مي شن. بعد خوابم برد وديگه نفهميدم چه گفتند . صبح وقتي ليلا رسيد جلوي در منتظر ايستاده بودم. هوا خيلي سرد شده بود و همه منتظر بارش برف سنگين بودند. هوا ابري و تاريك بود و ادم بي اختيار دلش مي گرفت . وقتي سوار شدم ليلا گفت : يخ زدم چقدر هوا سرد شده . سرم را تكان دادم و گفتم : باز خدارو شكر ما ماشين داريم پس اون بيچاره ها كه كلي بايد منتظر ماشين تو خيابون يخ بزنند چه حالي دارن ؟ ليلا خنديد وگفت : از كي تا حالا عضو سازمان حقوق بشر شدي ؟ با خنده جواب دادم : از وقتي رييس سازمان استعفا داده ! كلاس ادبيات هفته پيش تمام شده بود و آن روز فقط رياضي داشتيم . چند دقيقه اي سر كلاس منتظر مانديم . بعد همه مشغول صحبت وخنده شديم ، چند نفري هم با درس مي خواندند و اشكالهايشان را مي پرسيدند. وقتي نيم ساعت گذشت يكي از بچه ها گفت : باز كه آقاي نازك نارنجي نيامده ! پسري از ته كلاس گفت : دوباره چي كار كرديد بهش برخورده ؟ ايدا هم با صداي بلند گفت : پاشيد بريد خونه هاتون آنقدر سمج سر كلاس مي شينيد تا بالاخره يكي سر برسه ! هر كس حرفي مي زد كه در باز شد و آقاي ايزدي لنگ لنگان وارد شد. زير چشمانش گود رفته بود و به كبودي مي زد. لبهايش هم بد جوري كبود شده بود. انگار مريض بود. بي حال سلام كرد وبراي دير آمدنش عذرخواهي كرد. بعد پرسيد : - خوب اين جلسه رفع اشكاله ، هركس سوالي داره بپرسه . بعد از اون همه چيز سريع اتفاق افتاد . هركس سوالي داشت مي پرسيد و اقاي ايزدي از سوال كننده مي خواست پاي تخته بيايد و انقدر راهنمايي اش مي كرد تا اشكالش رفع شود. نوبت به من كه رسيد اواخر ساعت بود . وقتي پاي تخته رفتم ماژيك را در دست گرفتم و صورت مسئله را نوشتم آقاي ايزدي با ملايمت راهنماي ام مي كرد. منهم با دقت گوش مي كردم . اشكالم را متوجه و كاملا بر قضيه مسلط شده بودم كه ناگهان يكي از پسرها بلند شد و گفت : - به افتخار اقاي ايزدي....

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط پریسا در تاریخ 1392/06/26 و 10:02 دقیقه ارسال شده است

قسمت دومشم بزار تا دوستان بخونن مرسی
پاسخ : چشم.چشم.چشم

این نظر توسط پریسا در تاریخ 1392/06/25 و 19:49 دقیقه ارسال شده است

من اینو قبلا خوندمش خیلی قشنگه قسمتای بعدیشم بزار تا دوستان بخونن ممنون
پاسخ : چشم ..حتما عزیزم میزارم

این نظر توسط ریحانه در تاریخ 1392/06/20 و 20:43 دقیقه ارسال شده است

رمانش خییلی قشنگه خییلی دوستان ازدستش ندنشکلک
پاسخ : ممنون عزیزم.حالا اگه خواستید بگید قسمت دومش هم بزارم


کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
سلام دوستان گلم این وبلاگ رو واسه همه دختر پسرای گل ایرانی و هموطنای گلم در سراسر دنیا درست کردم. امیدوارم که با فعالیت توی این مکان و بازدید و نظرهاتون من و همکارام رو مشتاق به ادامه کار توی این وبلاگ بکنید
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    نظرتون در مورد حجاب چیست؟
    نظر شما در مورد وبسایت چيست؟
    تبلیغات متنی
    
    
    تبليغات متني ماهانه 2 هزارتومان
    تبليغات متنی ماهانه 2 هزارتومان
    تبليغات متني ماهانه 2 هزارتومان
    تبليغات متني ماهانه 2 هزارتومان
    لوگو سایت
    مجله اینترنتی ضد دختر
    <a target="_blank" href="http://z3d.ir/"><img width="120" height="85" alt="مجله اینترنتی ضد دختر" src="http://upz3d.xzn.ir/uploads/139110965909061.png" /></a>
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1310
  • کل نظرات : 1597
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 1403
  • آی پی امروز : 35
  • آی پی دیروز : 150
  • بازدید امروز : 763
  • باردید دیروز : 742
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 763
  • بازدید ماه : 13,777
  • بازدید سال : 78,434
  • بازدید کلی : 3,145,948
  • کدهای اختصاصی
    [Comment_Title] - [Comment_Message] - [Comment_Date]
    آمار گير وبگذر

    سيستم آمار گير زير فقط مخصوص مدير وبلاگ مي باشد و محرمانه است