دختر به دیوار چسبید و زانوهایش را بغل کرد. دلش نمی خواست از رختخواب بیرون بیاید. افکار مشوشی که در ذهنش بودند، اجازه نمی دادند آرام بگیرد. تمام شب را نخوابیده بود اما این فکرها هنوز دست از سرش برنداشته بودند.
جملات پراکنده ای از گفت وگوی دیروز با پدرش، مرتب در مغزش تکرار می شدند. پدر به پشتی صندلی تکیه داده بود و فقط نگاه کرده بود.
او با صدایی لرزان گفته بود پسره را مدتها قبل، وقتی هنوز ایران بوده دیده است و اینکه پسره الان توی آمریکا دارد دکترایش را می گیرد، کار هم میکند ، پولدار است و سرش خیلی خیلی شلوغ است. گفته بود خانواده اش را دورادور می شناسد، اینکه قرار است تا دکترا، همانجا بماند ولی زن ایرانی میخواهد و اینکه پریسا که خواهر پسره است، او را پیشنهاد کرده و قرار شده پسره اول هفته به ایران بیاید و اگر مشکلی پیش نیامد، همان موقع عقد کنند و آخر هفته با هم برگردند. اینکه مشکل این خواستگار خوب همین است که کمی عجله دارد و اینکه احتمالاً باید برای این سفر آماده شود.
برای مشاهده کامل متن به ادامه مطلب مراجعه فرمایید...