دختر به دیوار چسبید و زانوهایش را بغل کرد. دلش نمی خواست از رختخواب بیرون بیاید. افکار مشوشی که در ذهنش بودند، اجازه نمی دادند آرام بگیرد. تمام شب را نخوابیده بود اما این فکرها هنوز دست از سرش برنداشته بودند.
جملات پراکنده ای از گفت وگوی دیروز با پدرش، مرتب در مغزش تکرار می شدند. پدر به پشتی صندلی تکیه داده بود و فقط نگاه کرده بود.
او با صدایی لرزان گفته بود پسره را مدتها قبل، وقتی هنوز ایران بوده دیده است و اینکه پسره الان توی آمریکا دارد دکترایش را می گیرد، کار هم میکند ، پولدار است و سرش خیلی خیلی شلوغ است. گفته بود خانواده اش را دورادور می شناسد، اینکه قرار است تا دکترا، همانجا بماند ولی زن ایرانی میخواهد و اینکه پریسا که خواهر پسره است، او را پیشنهاد کرده و قرار شده پسره اول هفته به ایران بیاید و اگر مشکلی پیش نیامد، همان موقع عقد کنند و آخر هفته با هم برگردند. اینکه مشکل این خواستگار خوب همین است که کمی عجله دارد و اینکه احتمالاً باید برای این سفر آماده شود.
برای مشاهده کامل متن به ادامه مطلب مراجعه فرمایید...
همه ی اینها را گفته بود اما نگاه پدرش همچنان بدون هیچ حرفی به او دوخته شده بود. نگاهی که غم و نارضایتی را با هم داشت.
دختر سرش را به دیوار تکیه داد و به سقف چشم دوخت. همین نگاه بود که نگذاشته بود دیشب بخوابد و همین نگاه بود که او را بیشتر به شک می انداخت و هنوز هم دست از سرش برنداشته بود. تصمیم گرفت دیگر به نگاه پدرش فکر نکند. برای همین چهره ی فرهاد را در ذهن مجسم کرد. او را ده سال پیش، چند بار دیده بود: چشمان درشت، موهای خرمایی رنگ و مهربانی و هوشی که از کلامش نمایان بود.
لبخند شیرینی روی لبانش نشست. خودش را توی آمریکا تصور کرد، در حالی که صبح زود برای ورزش بیرون می رود، بعد سرکار میرود، به خانه برمیگردد، کتاب میخواند و تلویزیون تماشا میکند، برای شوهرش غذا می پزد و منتظر او می ماند، بعد کلید توی قفل در می چرخد و...
لبخندی که روی لبانش بود محو شد و اضطراب به صورتش دوید.
بعدش... بعدش من کی رو پشت در می بینم؟ ده سال تنها توی آمریکا بوده، یعنی چهجور آدمی شده؟ چه چیزایی رو دوست داره؟ خدایا! چطور توی یکی دو روز همه چیز رو بفهمم؟
دختر سعی کرد این فکر را هم از ذهنش دور کند. برای همین بلند شد، پردهها را کنار زد و به صبح قشنگ تابستانی نگاه کرد. با خودش گفت: «آدم نباید زیاد سخت بگیره. اصلاً از قدیم گفتن ازدواج هندونهی سربسته است دیگه! منم که دیگه سی سالمه. توکل به خدا حتماً خیره.»
در همین لحظه صدای مشاجره ی زن و مرد همسایه را شنید که طبق معمول هر روز از صبح تا شب دعوا میکردند. مرد میگفت: تو همون کسی نیستی که وقتی بهت پیشنهاد ازدواج دادم، داشتی بال در می آوردی؟ حالا چی شده که لگد می ندازی؟ کاشکی به جای تو با سوسن ازدواج کرده بودم...
زن می گفت: آره تو راست می گی من خیلی خرم که تو رو نشناختم و خودم رو بدبخت کردم. فکر کردم مهندسی و آدمی، اصلاً لیاقت تو همون سوسنه که مثل خودت بی رگ و ریشه و دهاتیه...
صدای شیشهای که خرد میشود، صدای فریاد با صدای جیغ بچه در هم ادغام شدند.
نگاه دختر روی نقطه ی نامعلومی در آن سوی پنجره ثابت ماند. لنگه ی پرده در دستش فشرده شد. چند دقیقه سکوت کرد و بعد با نگاهی مصمم از اتاق خارج شد.
پدر که مثل هر روز صبح توی آشپزخانه بود و چای میخورد، نگاهش کرد. نگاهی سنگین و مرده...
- بابا پریسا قراره امروز صبح زنگ بزنه. لطفاً شما باهاش صحبت کنید.
پدر نفس عمیقی کشید و فنجان چای را به لبش نزدیک کرد.
- لطفاً بهش بگید من برادرش رو نمیشناسم. نمیتونم توی این مدت کم تصمیم بگیرم. بگید دنبال دختر دیگهای باشه تا دیر نشده.
نگاه پدر در یک لحظه درخشید و زنده شد. لبخندی زد و گفت: بهش می گم اگر تو رو میخوان، باید صبر کنن تا مطمئن بشی.
صدای زنگ تلفن بلند شد. دختر به سرعت توی اتاقش رفت، روبه روی آینه ایستاد. از نگاه محکم و راضی خودش توی قاب آینه خوشحال بود.
خورشید وسط آسمان رسیده بود. دختر کیفش را برداشت و از اداره بیرون زد. صدای زنگ موبایل، او را به خودش آورد. پریسا بود که بعد از احوال پرسی گرم و مفصلی گفت: «مامانم خیلی دوست داشت همین آخر هفته مراسم انجام بشه. راستش دو هفتهی دیگه عمل قلب باز داره و میخواد قبلش کار تموم شده باشه. فرهاد هم با اینکه تو رو خوب نمیشناخت، بخاطر مامان قبول کرده بود اما وقتی باهاش تماس گرفتم و تصمیمت رو گفتم، خیلی خوشحال شد. گفت معلومه دختر خوش فکری هستی. خیلی خوشش اومده که مثل بعضیا زود جوگیر آمریکا و خواستگار پولدار نشدی. زنگ زد با مامان صحبت کرد و بالاخره راضیش کرد. حالا اگه اجازه بدی، اول هفته که میاد ایران، برای خواستگاری و آشنایی خدمت برسیم...»
دختر خانوم های گل برای ازدواج هیچ گاه عجله نکنید چون ازدواج شوخی نیست و هندوانه سر بسته هم نیست خدا به ما عقل داده تا از آن استفاده کنیم درسته که قسمت هرکی باشه اون میشه ولی باید بیشتر در مورد ازدواج و در مورد این مسئله حساس فکر کرد