یک شعر خواندنی:
با تو من حرفی ندارم والسلام!
دختری از کوچه باغی میگذشت
یک پسر در راه ناگه سبز گشت
در پیاش افتاد و گفتا او سلام
بعد از آن دیگر نگفت او یک کلام
دختر اما ناگهان و بیدرنگ
سوی او برگشت مانند پلنگ
گفت با او:« بچه پرروی خفن
میدهی زحمت به بانویی چو من؟
من که نامم هست آزیتای صدر
من که زیبایم مثال ماه بدر
من که در نبش خیابان بهار
میکنم در شرکت رایانه کار
دختری چون من که خیلی خانمه
بیست و شش ساله _مجرد_دیپلمه
دختری که خانهاش در شهرک است
کوی پنجم_نبش کوچه_نمره شصت
در چه مورد با تو گردد هم کلام؟
با تو من حرفی ندارم والسلام!»
عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
![]() |
0 | 293 | amirzarbakhsh |
![]() |
0 | 581 | ailar |
![]() |
0 | 530 | helya |
![]() |
3 | 979 | mr-like |
![]() |
1 | 721 | mr-like |
![]() |
5 | 1497 | mr-like |
![](http://mojarradha.astanemehr.ir/DesktopModules/MakeWaterMark.aspx?Image=~/Uploads/ArticleModule/634899507287041516.jpg)
![](http://mojarradha.astanemehr.ir/DesktopModules/MakeWaterMark.aspx?Image=~/Uploads/ArticleModule/634831297538297257.jpg)
13مرداد 1377
امروز برای من خواستگار آمد. مادرم میگوید خواستگارت خیلی بیادب و بیاصالت است. از کفشهای خودش و خواهر و مادرش پیداست. اما پدرم میگوید او پسر خوبی به نظر میرسد. پدر پولداری دارد و آیندهات ( یعنی آیندهام) تضمین است. من هنوز فکرهایم را نکردهام. نمیدانم مادرم درست میگوید یا پدرم؟
13آبان1377
امروز روز خوبی بود. بالاخره به بیست و پنجمین خواستگاری که برایم آمد بله گفتم. البته با اجازه بزرگترها یعنی پدر و مادرم! پدرم میگوید خواستگارت خیلی پسر پولدار و باعرضه و خانوادهداری است و از قیافهاش پیداست اهل دود و دم نیست و مادرم با خوشحالی به همه فامیل پز میدهد که خواستگار دخترم مهندس است و خوشتیپ و با کلاس است! من خیلی خوشحالم که شوهر به این خوبی نصیبم شده و اصلا برایم مهم نیست که 10 سال از من بزرگتر است و جورابهایش خیلی بو میدهد. چون مادرم میگوید اختلاف سن اصلا مهم نیست و مردهای سن بالا پختهتر هستند. تازه پدرم میگوید مردی که جورابش بو ندهد که مرد نیست! به هر حال من خیلی خوشحالم که دارم ازدواج میکنم . خواستگارم که اسمش مسعود است برای جشن عروسیمان یک باغ بزرگ و با کلاس گرفته و مادرم خیلی خوشحال است که باغ عروسی ما از باغ همه دخترهای فامیل بزرگتر است!
13فروردین 1378
عید است و امروز همه رفتهاند سیزده به در وخوشحال هستند. اما من خیلی ناراحتم. چون با مسعود دعوایمان شده. مادرم راست میگوید. مسعود واقعا کار بدی کرده که برای عید فقط یک انگشتر طلای معمولی برای من خریده. حالا میمرد اگر یک سرویس طلای درست و حسابی میگرفت؟! اما پدرم میگوید بیخود! دستش درد نکند...از سرت هم زیاد است ... و من نمیدانم بالاخره باید قهر کنم و به خانه پدرم بروم یا نه؟ خدایا چکار کنم؟
13 آذر 1380
من خیلی خوشحالم. چون مادر شدم! خدا یک دختر خوشگل و مامانی به من هدیه داده است. مادرم میگوید اسمش را بگذاریم مهسا و پدرم میگوید پارمیدا. مسعود خیلی مرد خوبی است. چون به من گفته هر اسمی تو انتخاب کنی خوب است . اما من نمیدانم کدام را انتخاب کنم؟ مهسا یا پارمیدا؟ من نمیخواهم مادر و پدرم از دست من ناراحت شوند. مادرم گفته اگر اسم دخترت را پارمیدا بگذاری دیگر پایم را به خانهات نمیگذارم. خدایا چکار کنم؟!
13 بهمن 1382
تازگیها مسعود یک جوری شده. خیلی عوض شده. مدام سر من داد میکشد. عصبانی میشود و به من میگوید خانه مادرت نرو... این قدر تلفنی با مادرت ور ور نکن... چرا مسعود این قدر عوض شده؟ همه میگویند چرا شوهرت اینقدر پیر شده؟ چرا کچل شده؟ واقعا که! مردم چقدر فضول هستند... به نظر من که قیافه مسعود هیچ تغییری نکرده. فقط اخلاقش خیلی بد شده است. دیروز مادرم تلفن زد و کلی داد و بیداد کرد و گفت چطور میتوانی با مردی که این همه از تو بزرگتر است و اصلا تو را درک نمیکند زیر یک سقف طاقت بیاوری؟! همین الان وسایلت را جمع کن و به خانه ما بیا! طفلک مادرم ... خیلی از دست مسعود اشک ریخت و ضجه زد. دیگر نمیتوانم تحمل کنم و ببینم که مسعود تا این حد نسبت به خانواده من نامهربان و عوضی است! مادرم راست میگوید مسعود از اول هم مرد زندگی نبود! از قیافه و سرو وضع مادر و خواهرش معلوم بود آدمهای درست و حسابی نیستند. پدرم میگوید از همان روز اولی که مسعود را دیده قیافهاش مشکوک میزده و به نظر شبیه معتادها بوده است. پدر و مادرم راست میگویند. چطور من نفهمیدم مسعود معتاد است؟!
13 مرداد 1383
بالاخره راحت شدم. امروز رفتیم محضر و جدا شدیم. در واقع از روز اول هم معلوم بود مسعود مرد زندگی نیست. مادر و پدرم راست میگویند. حیف از جوانی و زیباییام که به پای چنین جانوری ریختم! ای کاش از روز اول به حرفها و نصیحتهای آنها گوش میدادم. پدر و مادرم راست میگویند...اما ...نمیدانم چرا حالم خوب نیست؟
![](http://mojarradha.astanemehr.ir/DesktopModules/MakeWaterMark.aspx?Image=~/Uploads/Stories/635099998402167968.jpg)
موضوع، دعوای هر روز من بودم. بله! من و علی که هر بار با کلی دلخوری میگذاشت از خانهی ما میرفت. به همین سادگی. باز مادرم روی او فشار آورده بود که: «حالا یک کمی صبر کن پسرم تا ببینم چی میشه؟ آخه مریم خیلی به من وابستگی داره. تازه باید درس بخونه و کارِ خونه هم بلد بشه.» قلبم میگرفت وقتی علی میآمد و اینطور ناراحت میرفت. باید جلوی مامانم میایستادم. شورش را درآورده بود. یکی نبود به مادر همیشه نگران من بگوید من اگر یک روز علی را نبینم انگار قلبم میگیرد، انگار چیزی گم کردهام.
دستهای مادرم را روی شانههایم احساس کردم. ملتمسانه نگاهش کردم. تا خواستم لب به گله وا کنم انگشتش را روی بینیاش گذاشت: «دختر گلم، مریمم، هروقت من صلاح بدونم تو ازدواج میکنی. پس بحث نکن و همهچیز رو بسپار به من.» سکوت کردم اما توی دلم فریاد میزدم، سر مادری که نمیخواهد باور کند من رفتنیام و او باید این حقیقت را بپذیرد. هر چند وابستگی من به او زبانزد همه بود...
علی ناراحت کنار حوض نشست. آهسته و با دلخوری زیر لب زمزمه کرد: «مریم! تو خودت نظرت چیه؟ تا کی میخوای این کار رو تکرار کنی؟ تا کی منتظرت بمونم؟ نکنه خودت هم...» میان حرفش دویدم: «این حرف رو نزن. خودت میدونی من هم مخالف نظر مادرم هستم اما...» علی دوباره گفت: «اما چی؟ دو سال خسته کننده شده که همیشه دیدن ما منجر به یک مشاجره و دعوای خانوادگی بوده، مریم! من و تو نیاز به آرامش داریم اونم زیر یه سقف. فقط من و تو، نه من و تو و مادرت» حرف علی مثل پتک توی سرم کوبیده شد راست میگفت این را میدانستم....
صدای مادر مرا به خودم آورد: «بیا اینم شربت بهلیمو برای دختر کوچولوی خودم مریم گلی.» چقدر از آن روزهای پر از تنهایی بدم میآمد. علی دیگر پیامک هم نمیداد. اما من نمیتوانستم به مادرم بگویم بزرگ شدهام و دیگر دلم نمیخواهد فقط به خواستههای او عمل کنم...
بدنم گُر گرفته بود، سرخ شده بودم، همهی استخوانهای بدنم تیر میکشید. مادر پارچه نمدار را روی پیشانیام گذاشت پاشویه و پاشویه. از صبح کارش همین بود اما قرص و دعوا هم کار ساز نبود. میخندیدم. علی را میدیدم که روی تختم نشسته و لبخند میزند. چشمانم را باز کرده بودم بعد از دو روز. این را علی گفت. صدای مادر را که شنیدم سرم را از روی بالش بلند کردم: «مامان من ... »هنوز حرفم تمام نشده بود که گفت: «بس کن دختر! دو روز تموم، مدام علی رو صدا میزدی. ظاهرا کاری نمیشد کرد. تو برنده شدی. اما دلم شور میزنه. اگر بری سر خونه و زندگیت... آخه زوده...»
من و علی به هم نگاه کردیم. مادر بینمان نشست و گفت: «باید فکر جشن عقدتون باشید. بسه دیگه! یالله بلند شین. یه هفته بیشتر وقت نداریم!» و سر من را توی بغلش فشرد. چقدر احساس آرامش میکردم. چشمانم را بستم. دلم میخواست کمی بخوابم. درست مثل زمانی که دختر بچهای بیش نبودم و خواب رژهی لامپهای رنگی و رقص نور و لباس عروس میدیدم.
بیاییم برای فرزندانمان سخت نگیریم...
![](http://mojarradha.astanemehr.ir/DesktopModules/MakeWaterMark.aspx?Image=~/Uploads/ArticleModule/634918568199365411.jpg)
عینکم را جابجا میکنم تا جزئیات چهرهاش را دقیقتر به خاطر بسپارم. زنی که روی صندلی روبرویم نشسته و دارد بر و بر مرا تماشا میکند، درست شبیه همان کسی است که نوسترا خان میگوید بخت مرا بسته. ابروهای مشکی پرپشت و هلالی دارد و همینطور نشسته هم معلوم میشود که قد بلند است! موسی خان آینه بین قهاری است که مامان به تازگی با او آشنا شده و میگوید کارش حرف ندارد. آنقدر پیشگوییهایش درست از آب در آمده و شوهر رسوا کرده و دزد پیدا کرده و ....که مشتریها یواشکی بین خودشان نوستراموسیخان صدایش میزنند. الحق که اسم بامسمایی هم هست. روزی که با مامان وارد اتاقش شدم همین که چشمش به من افتاد ناگهان فریاد زد:« همون جا وایسا! جلو نیا! دور و برت پر طلسم و جادوست!» بعد هم شروع کرد به خواندن وردهای عجیب و غریب و آنقدر صداهای ترسناک در آورد و چشمهایش را کج و کوله کرد که کم مانده بود قالب تهی کنم! البته بار اولی نبود که پیش آینهبین میرفتم. ولی این یکی با همه فرق داشت. همین که نشستم زل زد توی چشمهام و گفت:«حسود زیاد داری... یک زن قدبلند بختت رو بسته...» این را که گفت مامان دودستی زد توی صورتش و گفت« الهی که خیر نبینه...میدونم کیه... زنیکه دراز بیقواره!» نوستراخان همانطور که چشم از من برنمیداشت، دستش را روی بینی عقابی ش گذاشت و هیسسسسس بلند و کشداری به مامان گفت و پرسید« چند سالته دختر؟» گفتم:«28» سری تکان داد و در حالی که زیر لب ورد میخواند و به دور و بر من فوت میکرد تشت آب بزرگی جلویم گذاشت و گفت:« نگاه کن! قدش بلنده... ابروهای پرپشت و هلالی داره و...» من که مقهور زمان و مکان شده بودم، با تمرکز کامل زل زده بودم به آب کثیف و حال به هم زن داخل تشت. اما هر چه تلاش کردم هیچ چیز ندیدم جز مقداری موی دراز و سیاه و یک تکه پارچه و کمی پرز قالی که روی آب شناور بود. ولی مامان انگار همه چیز را میدید. چنان با هیجان و آب و تاب حرفهای نوستراخان را تایید میکرد که شک نداشتم طرف را شناخته و منتظر است همین که پایش را بیرون گذاشت برود سر وقتش! اصلا به روی خودم نیاوردم که چیزی ندیدهام و تمام راه برگشت تا خانه را فقط سر تکان دادم و هر چه مامان گفت تایید کردم. از همان روز این وسواس لعنتی به جانم افتاده – توی صف نانوایی، توی اتوبوس و مترو، در میهمانیهای خانوادگی - خلاصه هر جا که میروم به دنبال آن زن قد بلند و ابرو هلالی میگردم که با زندگی من بازی کرده و بختم را بسته است! اوایل به حرفها و غرغرهای مامان و اطرافیانم گوش نمیدادم و میگفتم بالاخره هر وقت موقعش برسد برای من هم خواستگار خوبی پیدا میشود. اما مدتی که از تمام شدن درسم گذشت و همهجور کلاس رفتم و انواع هنرها را یاد گرفتم و با وجود همه این چیزها باز هم خواستگار خوب و درست و حسابی پیدا نشد، کمکم خودم هم به این نتیجه رسیدم که لابد پای ماوراالطبیعه و موجودات ناشناخته و ازمابهتران در میان است و حتما حسودها دست به کار شده و بختم را بستهاند. این شد که دست به دامن فالگیرها و آینه بینهای رنگارنگ شدم تا شاید به کمک آنها بتوانم خودم را از شر این همه طلسم و جادو خلاص کنم. اما بیفایده بود...
همینطور که در افکارم غوطهورم و به زن قد بلند و مرموز روبرویم نگاه میکنم ناگهان احساس میکنم لبهایش تکان میخورد. چند ثانیهای طول میکشد تا بالاخره متوجه میشوم مخاطبش من هستم! خودم را جمع و جور میکنم و میگویم:« بله؟!» زن قد بلند لبخندی میزند میگوید:« میگم شما دانشجو هستید؟ البته ببخشید فضولی میکنم ها!» هول شدهام و نمیدانم چه بگویم. آب دهانم را قورت میدهم و میگویم: « نه! درسم خیلی وقته تموم شده!» که زن لبخندی میزند و میگوید:« ماشالله!اصلا بهتون نمیاد... فکر کردم دانشجویید...» اصلا به روی خودم نمیآورم که چقدر از سوالش جا خوردهام...
یک هفته بعد همان زن قد بلند و مرموز به همراه برادرش برای خواستگاری به خانهمان آمدند و یک ماه بعد من با یک آقای قدبلند و خوشتیپ ازدواج کردم. نوسترا موسیخان را به خاطرات بامزه دوران مجردیام سپردم و حالا واقعا احساس خوشبختی میکنم و به نظرم دیگر هیچ زن قد بلند و ابرو کمانی، مرموز و بدجنس نیست!
![](http://mojarradha.astanemehr.ir/DesktopModules/MakeWaterMark.aspx?Image=~/Uploads/ArticleModule/634822927961608188.jpg)
1
پدر: دوست دارم با دختری به انتخاب من ازدواج کنی!
پسر: نه من دوست دارم همسرم را خودم انتخاب کنم!
پدر: اما دختر مورد نظر من، دختر بیل گیتس است.
پسر: آهان اگر اینطور است، قبول است.
2
پدر به دیدار بیل گیتس میرود.
پدر: برای دخترت شوهری سراغ دارم.
بیل گیتس: اما برای دختر من هنوز خیلی زود است ازدواج کند.
پدر: اما این مرد جوان، قائممقام مدیرعامل بانک جهانی است.
بیل گیتس: اوه، که اینطور! در این صورت قبول است!
3
پدر به دیدار مدیرعامل بانک جهانی میرود.
پدر: مرد جوانی برای سمت قائممقام مدیرعامل سراغ دارم!
مدیرعامل: اما من به اندازه کافی معاون دارم.
پدر: اما این مرد جوان، داماد بیل گیتس است.
مدیرعامل: اوه، اگر اینطور است، باشد!
و معامله به این ترتیب انجام میشود!
![](http://mojarradha.astanemehr.ir/DesktopModules/MakeWaterMark.aspx?Image=~/Uploads/ArticleModule/634794093162530753.jpg)
هر وقت من یک کار خوب میکنم مامانم به من میگوید: بزرگ که شدی برایت یک زن خوب میگیرم.
تا به حال من پنج تا کار خوب کردهام و مامانم قول پنجتایش را به من داده است.
حتمن ناسرادین شاه خیلی کارهای خوب میکرده که مامانش به اندازه استادیوم آزادی برایش زن گرفته بود. ولی من مؤتقدم که اصولن انسان باید زن بگیرد تا آدم بشود، چون بابایمان همیشه میگوید مشکلات انسان را آدم میکند!
در عزدواج تواهم خیلی مهم است یعنی دو طرف باید به هم بخورند. مثلن من و ساناز دختر خالهمان خیلی به هم میخوریم.
از لهاز فکری هم دو طرف باید به هم بخورند، ساناز چون سه سالش است هنوز فکر ندارد که به من بخورد ولی مامانم میگوید این ساناز از تو بیشتر هالیش میشود!
در عزدواج سن و سال اصلن مهم نیست چه بسیار آدمهای بزرگی بودهاند که کارشان به تلاغ کشیده شده و چه بسیار آدمهای کوچکی که نکشیده شده. مهم اشق است!
اگر اشق باشد دیگر کسی از شوهرش سکه نمیخواهد و دایی مختار هم از زندان در میآید.
من تا حالا کلی سکه جم کردهام و میخواهم همان اول قلکم را بشکنم و همهاش را به ساناز بدهم تا بعدن به زندان نروم.
مهریه و شیر بلال هیچکس را خوشبخت نمیکند!
همین خرج های ازافی باعث می شود که زندگی سخت بشود. البته من و ساناز تفافق کردهایم که بجای شام عروسی چیپس و خلالی نمکی بدهیم. هم ارزانتر است، هم خوشمزهتراست تازه وقتی میخوری خشخش هم میکند!
اگر آدم زن خانهدار بگیرد خیلی بهتر است وگرنه آدم مجبور میشود خودش خانه بگیرد. زن دایی مختار هم خانهدار نبود و دایی مختار مجبور شد یک زیر زمینی بگیرد. میگفت چون رهم و اجاره بالاست آنها رفتهاند پایین! اما خانوم دایی مختار هم میخواست برود بالا! حتمن از زیر زمینی میترسید. ساناز هم از زیرزمینی میترسد برای همین هم برایش توی باغچه یک خانه درختی درست کردم. اما ساناز از آن بالا افتاد و دستش شکست. از آن موقه خاله با من قهر است!
قهر بهتر از دعواست. آدم وقتی قهر میکند بعد آشتی میکند ولی اگر دعوا کند بعد کتککاری میکند بعد خانومش میرود دادگاه شکایت میکند. بعد میآیند دایی مختار را میبرند زندان!
البته زندان آدم را مرد میکند. عزدواج هم آدم را مرد میکند، اما آدم با عزدواج مرد بشود خیلی بهتر است!
این بود انشای من!
![](http://mojarradha.astanemehr.ir/DesktopModules/MakeWaterMark.aspx?Image=~/Uploads/ArticleModule/634839944405987797.jpg)
چند سال پیش یک روز جلوی تلویزیون دراز کشیده بودم، فوتبال نگاه میکردم و تخمه میخوردم. ناگهان پدر و مادر و آبجی بزرگ و خان داداش سرم هوار شدند و فریاد زدندکه:« ای عزب! بدبخت! بیمسئولیت! پاشو برو زن بگیر». رفتم خواستگاری، دختر پرسید: «مدرک تحصیلیات چیست؟» گفتم: «دیپلم تمام!» گفت: «بیسواد! امل! بیکلاس! پاشو برو دانشگاه». رفتم چهار سال دانشگاه لیسانس گرفتم برگشتم، رفتم خواستگاری. پدر دختر پرسید: «خدمت رفتهای؟» گفتم: «نه هنوز.» گفت: «مرد نشدی نامرد! سوسول! بچه ننه! پاشو برو سربازی». رفتم دو سال خدمت سربازی را انجام دادم برگشتم. رفتم خواستگاری. مادر دختر پرسید: «شغلت چیه؟» گفتم فعلا کار گیر نیاوردم. گفت: «بیکار! بیعار! انگل اجتماع! علاف! پاشو برو سر کار.» رفتم کار پیدا کنم. گفتند سابقه کار میخواهیم. رفتم سابقه کار جور کنم. گفتند باید کار کرده باشی تا سابقه کار بدهیم. دوباره رفتم کار کنم، گفتند باید سابقه کار داشته باشی تا کار بدهیم. برگشتم رفتم خواستگاری گفتم : «رفتم کار کنم گفتند سابقه کار، رفتم سابقه کار جور کنم گفتند باید کار کرده باشی». گفتند: «برو جایی که سابقه کار نخواد». رفتم جایی که نخواستند. گفتند باید متاهل باشی! برگشتم رفتم خواستگاری گفتم: «رفتم جایی که سابقه کار نخواستند ولی گفتند باید متاهل باشی». گفتند باید کار داشته باشی تا بگذاریم متاهل شوی. رفتم گفتم: «باید کار داشته باشم تا متاهل شوم». گفتند: «باید متاهل باشی تا به تو کار بدیم». برگشتم رفتم نیم کیلو تخمه خریدم دوباره دراز کشیدم جلوی تلویزیون و فوتبال نگاه کردم!!
خخخخخخخخخخخخخخخخخخخ
![](http://mojarradha.astanemehr.ir/DesktopModules/MakeWaterMark.aspx?Image=~/Uploads/ArticleModule/635055055830078125.jpg)
نگرانیها به پایان رسید
9 راهکار برای اینکه سه سوته عروس شوید:
دوشیزگان محترم! دیگر نگران بیهمسر ماندن خود نباشید! ما اینجا چندتا راهکار اساسی برای باز شدن بختتان معرفی میکنیم تا مشکلتان سه سوته حل شود! پس این شما و این هم راهکارهای جادویی ما:
1-یکی از بهترین روشها برای ازدواج کردن، این است که يقهی اولين خواستگارتان را دو دستی بچسبيد و انقدر جلسات خواستگاری را لفت دهید که آقاپسر بیچاره و خانوادهاش، باورشان شود شما تنها گزینهی موجود در عالم هستی هستید که قسمتشان شدید!
2-در جامعه حضور موثر داشته و یک ذره، اجتماعی باشید. گذشت آن زمانی كه دخترها ميگفتند: «من اون دختر نارنج و ترنجم كه از آفتاب و از سايه ميرنجم!»
3-دعاي باز شدن بخت را دور گردنتان آويزان كنيد، بلکه فرجی شود! يک وقت كتابش را دور گردنتان نندازید كه ممکن است گردن لطيفتان کج و کوله شود!
4-پسرهاي فاميل را دریابید! بهترين و دردسترسترين طعمهها! حتی اگر در سنینی که دهانتان بوی شیر میدهد، از طرف خانوادهی آنها، کوچکترین ابراز تمایلی به این وصلت شد، با سر دادن یک جیغ نوزادی از سر شادی، رضایت خود را اعلام کنید!
5- انقدر ساده نباشید و به شكل و شمايل ظاهري پسرها اهمیت ندهید! یادتان نرود که همیشه پسرهاي خوشگل، هستند دچار مشكل!
6-در پوشش خود دقت كنيد. لباسهای چسبان و كوتاه فقط آدماي بوالهوس را دورتان جمع ميكند. نه کسی که بخواهد مرد زندگیتان باشد! برعکس یک پوشش سنگین و موقر میتواند افرادی را که واقعا نیتشان ازدواج است به سمت شما جذب کند.
7- مهمان كه به خانهتان میآید، مثل این غارنشینها به اتاقتان فرار نکنید! چاي ببريد، پذيرايي كنيد، خلاصه يک چشمه از هنرتان را نمایان کنید كه بعله! ما هم هستيم.
8-تا مامان بابایتان حرف از عروسیتان میزنند مثل لبوي نپخته سرخ نشويد! دیگر این کارها از سن و سال شما گذشته!
9- و آخرين توصيه اينكه عوض اينكه درگیر عشقهاي خياباني و زودگذر شوید، يک خرده به فكر زندگي آیندهی خود باشید و به روابطتان جدیتر فکر کنید!
دختر نوجوان و 16سالهای به نام «یاسمن» در شهر یاسوج، یک ماه پیش، اقدام به خودسوزی کرد و یک هفته پس از آن در بیمارستانی در شهر اصفهان از دنیا رفت.
برخی نزدیکان او گفتهاند: یاسمن برای ازدواج با پسر مورد علاقهاش با مخالفت جدی برخی اعضای خانواده مواجه شد، با این حال او برای رسیدن به شریک زندگی خود تلاش بسیاری کرد اما به جایی نرسید و برخی اعضای خانواده برای ممانعتش از این کار با او به تندی برخورد کردند. پس از آن اما یاسمن و خواستگارش همچنان بر خواسته خود ایستادند، اما مقاومت آنان بهجایی نرسید. این روایتی است از روز تلخ اقدام به خودکشی این دختر نوجوان: «یاسمن پس از برخوردی که با او شد، به آرامی و بیسروصدا برای خودکشی اقدام کرد، تنها چند روزی از عروسی خواهر بزرگترش میگذشت و خانه آنها هنوز شلوغ بود و گاهی میهمانانی میآمدند و میرفتند، یاسمن از همین فرصت استفاده کرد و به سراغ خانه یکی از همسایهها رفت و از آنها تقاضای نفت به بهانه درستکردن کباب برای میهمانان کرد، خانم همسایه هم با نیت خیر دبه کوچک نفت را به دستش داد، او اما با همین نفت به یکی از اتاقهای خالی خانه رفت، دبه را روی سر خودش خالی کرد و کبریت را کشید... شعلههای سوزناک آتش یاسمن را در آغوش کشیدند، فریادش به گوش اهالی خانه رسید، با اضطراب و عجله خود را به او رساندند، اما با مقداری تاخیر، یکی از اهالی خانه از دستپاچگی و برای نجات جان دخترک که در میان شعلهها ضجه میزد بر روی او آب ریخت، اما همین آب کار را خرابتر کرد.» ...
برای خواندن موضوع به ادامه مطلب مراجعه فرمایید.
![](http://mojarradha.astanemehr.ir/DesktopModules/MakeWaterMark.aspx?Image=~/Uploads/ArticleModule/635102535583770391.jpg)
پشت پردهی دوستیهای دختران و پسران
رابطههایی که دلها را چینی شکسته میکند!
ساعت 45/6 دقیقه است. روی یکی از نیمکتهای پارک ملت نشستهام و به هیاهوی پارک نگاه میکنم. به پچپچ های زن و شوهرهای جوان و خندههای ریزشان که گاهی بدجور موجبات حسادت بقیه را فراهم میکند، به سر و کله زدن مادرها با بچههای کوچکشان، به خانوادههایی که میان همه دغدغههای زندگی، گوشهای از پارک را برای با هم بودن و کنار هم خوش بودن انتخاب کردهاند.
نشستن دو دختر جوان کنارم روی نیمکت و حرف زدنشان رشته افکارم را پاره میکند. دوست صمیمی به نظر میرسند، یکی از دخترها از بحث و جدلش با یک نفر به اسم پیمان با آب و تاب حرف میزند. نمیدانم چه میشود که من هم با یک سلام و علیک ساده قاطی بحثشان میشوم. اسمش شیماست.23سال دارد. با بغض از رابطهاش با پیمان و قهر دوروزهشان میگوید. شیما مترجمی زبان میخواند، رابطهشان طبق روال این روزها به بهانه شناخت خصوصیات رفتاری همدیگر و با وعدهی ازدواج آغاز شده. اینکه هیچکس از نیت و انگیزه آنها خبرندارد بماند. مریم که هم سن و سال شیماست اما عاقلتر به نظر میرسد مدام میگوید: «اگه واقعا راست میگه و قصد ازدواج داره باید زودتر خانوادهش رو در جریان بذاره. شیما! تو مگه از حساسیت مردای ایرانی خبر نداری؟ از هرکدومشون میخوای بپرس! اونا حاضر نیستن با دختری که تو خیابون آشنا میشن ازدواج کنن!»
موبایل شیما زنگ میخورد و شروع میکند به حرف زدن. با ناراحتی میگوید: «پیمان! تو خودت گفته بودی رابطهمون الکی نیست. قول داده بودی به پدر مادرت بگی. یعنی چی که موقعیتم جور نمیشه؟ من تا کی باید خواستگارامو رد کنم به خاطر تو؟» شیما از روی نیمکت بلند میشود و همینطورکه راه میرود بلندبلند حرف میزند.
برای خواندن موضوع به ادامه مطلب رجوع کنید...
تعداد صفحات : 18
![Profile Pic Profile Pic](http://zede-dokhtar.rozblog.com/user/zede-dokhtar.jpg)
سلام دوستان گلم این وبلاگ رو واسه همه دختر پسرای گل ایرانی و هموطنای گلم در سراسر دنیا درست کردم. امیدوارم که با فعالیت توی این مکان و بازدید و نظرهاتون من و همکارام رو مشتاق به ادامه کار توی این وبلاگ بکنید