loading...
مجله اینترنتی ضد دختر
چت باکس ضددختر

Chat Box
عضویت در خبرنامه

برای عضویت در خبرنامه و ارسال مطالب به ایمیل شما

لطفا آدرس ایمیل خود را در کادر زیر وارد کنید

Delivered by FeedBurner

تبلیغات هاستینگ

mehrdad بازدید : 646 سه شنبه 08 مرداد 1392 نظرات (1)

یک شعر خواندنی:
با تو من حرفی ندارم والسلام!
دختری از کوچه باغی می‌گذشت
یک پسر در راه ناگه سبز گشت
در پی‌اش افتاد و گفتا او سلام
بعد از آن دیگر نگفت او یک کلام
دختر اما ناگهان و بی‌درنگ
سوی او برگشت مانند پلنگ
گفت با او:« بچه پرروی خفن
می‌دهی زحمت به بانویی چو من؟
من که نامم هست آزیتای صدر
من که زیبایم مثال ماه بدر
من که در نبش خیابان بهار
می‌کنم در شرکت رایانه کار
دختری چون من که خیلی خانمه
بیست و شش ساله _مجرد_دیپلمه
دختری که خانه‌اش در شهرک است
کوی پنجم_نبش کوچه_نمره شصت
در چه مورد با تو گردد هم کلام؟
با تو من حرفی ندارم والسلام!»

mehrdad بازدید : 594 دوشنبه 07 مرداد 1392 نظرات (2)

13مرداد 1377
امروز برای من خواستگار آمد. مادرم می‌گوید خواستگارت خیلی بی‌ادب و بی‌اصالت است. از کفشهای خودش و خواهر و مادرش پیداست. اما پدرم می‌گوید او پسر خوبی به نظر می‌رسد. پدر پولداری دارد و آینده‌ات ( یعنی آینده‌ام) تضمین است. من هنوز فکرهایم را نکرده‌ام. نمی‌دانم مادرم درست می‌گوید یا پدرم؟

13آبان1377
امروز روز خوبی بود. بالاخره به بیست و پنجمین خواستگاری که برایم آمد بله گفتم. البته با اجازه بزرگترها یعنی پدر و مادرم! پدرم می‌گوید خواستگارت خیلی پسر پولدار و با‌عرضه و خانواده‌داری است و از قیافه‌اش پیداست اهل دود و دم نیست و مادرم با خوشحالی به همه فامیل پز می‌دهد که خواستگار دخترم مهندس است و خوش‌تیپ و با کلاس است! من خیلی خوشحالم که شوهر به این خوبی نصیبم شده و اصلا برایم مهم نیست که 10 سال از من بزرگتر است و جوراب‌هایش خیلی بو می‌دهد. چون مادرم می‌گوید اختلاف سن اصلا مهم نیست و مردهای سن بالا پخته‌تر هستند. تازه پدرم می‌گوید مردی که جورابش بو ندهد که مرد نیست! به هر حال من خیلی خوشحالم که دارم ازدواج می‌کنم . خواستگارم که اسمش مسعود است برای جشن عروسی‌مان یک باغ بزرگ و با کلاس گرفته و مادرم خیلی خوشحال است که باغ عروسی ما از باغ همه دخترهای فامیل بزرگتر است!

13فروردین 1378
عید است و امروز همه رفته‌اند سیزده به در وخوشحال هستند. اما من خیلی ناراحتم. چون با مسعود دعوایمان شده. مادرم راست می‌گوید. مسعود واقعا کار بدی کرده که برای عید فقط یک انگشتر طلای معمولی برای من خریده. حالا می‌مرد اگر یک سرویس طلای درست و حسابی می‌گرفت؟! اما پدرم می‌گوید بیخود! دستش درد نکند...از سرت هم زیاد است ... و من نمی‌دانم بالاخره باید قهر کنم و به خانه پدرم بروم یا نه؟ خدایا چکار کنم؟

13 آذر 1380
من خیلی خوشحالم. چون مادر شدم! خدا یک دختر خوشگل و مامانی به من هدیه داده است. مادرم می‌گوید اسمش را بگذاریم مهسا و پدرم می‌گوید پارمیدا. مسعود خیلی مرد خوبی است. چون به من گفته هر اسمی تو انتخاب کنی خوب است . اما من نمی‌دانم کدام را انتخاب کنم؟ مهسا یا پارمیدا؟ من نمی‌خواهم مادر و پدرم از دست من ناراحت شوند. مادرم گفته اگر اسم دخترت را پارمیدا بگذاری دیگر پایم را به خانه‌ات نمی‌گذارم. خدایا چکار کنم؟!

13 بهمن 1382
تازگی‌ها مسعود یک جوری شده. خیلی عوض شده. مدام سر من داد می‌کشد. عصبانی می‌شود و به من می‌گوید خانه مادرت نرو... این قدر تلفنی با مادرت ور ور نکن... چرا مسعود این قدر عوض شده؟ همه می‌گویند چرا شوهرت اینقدر پیر شده؟ چرا کچل شده؟ واقعا که! مردم چقدر فضول هستند... به نظر من که قیافه مسعود هیچ تغییری نکرده. فقط اخلاقش خیلی بد شده است. دیروز مادرم تلفن زد و کلی داد و بیداد کرد و گفت چطور ‌می‌توانی با مردی که این همه از تو بزرگتر است و اصلا تو را درک نمی‌کند زیر یک سقف طاقت بیاوری؟! همین الان وسایلت را جمع کن و به خانه ما بیا! طفلک مادرم ... خیلی از دست مسعود اشک ریخت و ضجه زد. دیگر نمی‌توانم تحمل کنم و ببینم که مسعود تا این حد نسبت به خانواده من نامهربان و عوضی است! مادرم راست می‌گوید مسعود از اول هم مرد زندگی نبود! از قیافه و سرو وضع مادر و خواهرش معلوم بود آدم‌های درست و حسابی نیستند. پدرم می‌گوید از همان روز اولی که مسعود را دیده قیافه‌اش مشکوک می‌زده و به نظر شبیه معتادها بوده است. پدر و مادرم راست می‌گویند. چطور من نفهمیدم مسعود معتاد است؟!

13 مرداد 1383
بالاخره راحت شدم. امروز رفتیم محضر و جدا شدیم. در واقع از روز اول هم معلوم بود مسعود مرد زندگی نیست. مادر و پدرم راست می‌گویند. حیف از جوانی و زیبایی‌ام که به پای چنین جانوری ریختم! ای کاش از روز اول به حرف‌ها و نصیحت‌های آنها گوش می‌دادم. پدر و مادرم راست می‌گویند...اما ...نمی‌دانم چرا حالم خوب نیست؟

mehrdad بازدید : 445 دوشنبه 07 مرداد 1392 نظرات (0)

موضوع، دعوای هر روز من بودم. بله! من و علی که هر بار با کلی دلخوری می‌گذاشت از خانه‌ی ما می‌رفت. به همین سادگی‌. باز مادرم روی او فشار آورده بود که: «حالا یک کمی صبر کن پسرم تا ببینم چی می‌شه؟ آخه مریم خیلی به من وابستگی داره. تازه باید درس بخونه و کارِ خونه هم بلد بشه.» قلبم می‌گرفت وقتی علی می‌آمد و این‌طور ناراحت می‌رفت. باید جلوی مامانم می‌ایستادم. شورش را درآورده بود. یکی نبود به مادر همیشه نگران من بگوید من اگر یک روز علی را نبینم انگار قلبم می‌گیرد، انگار چیزی گم کرده‌ام.

دست‌های مادرم را روی شانه‌هایم احساس کردم. ملتمسانه نگاهش کردم. تا خواستم لب به گله وا کنم انگشتش را روی بینی‌اش گذاشت: «دختر گلم، مریمم، هروقت من صلاح بدونم تو ازدواج می‌کنی. پس بحث نکن و همه‌چیز رو بسپار به من.» سکوت کردم اما توی دلم فریاد می‌زدم، سر مادری که نمی‌خواهد باور کند من رفتنی‌ام و او باید این حقیقت را بپذیرد. هر چند وابستگی من به او زبانزد همه بود...

علی ناراحت کنار حوض نشست. آهسته و با دلخوری زیر لب زمزمه کرد: «مریم! تو خودت نظرت چیه؟ تا کی می‌خوای این کار رو تکرار کنی؟ تا کی منتظرت بمونم؟ نکنه خودت هم...» میان حرفش دویدم: «این حرف رو نزن. خودت می‌دونی من هم مخالف نظر مادرم هستم اما...» علی دوباره گفت: «اما چی؟ دو سال خسته کننده شده که همیشه دیدن ما منجر به یک مشاجره و دعوای خانوادگی بوده، مریم! من و تو نیاز به آرامش داریم اونم زیر یه سقف. فقط من و تو، نه من و تو و مادرت» حرف علی مثل پتک توی سرم کوبیده شد راست می‌گفت این را می‌دانستم‌....

صدای مادر مرا به خودم آورد: «بیا اینم شربت به‌لیمو برای دختر کوچولوی خودم مریم گلی.» چقدر از آن روزهای پر از تنهایی بدم می‌آمد. علی دیگر پیامک هم نمی‌داد. اما من نمی‌توانستم به مادرم بگویم بزرگ شده‌ام و دیگر دلم نمی‌خواهد فقط به خواسته‌های او عمل کنم...
بدنم گُر گرفته بود، سرخ شده بودم، همه‌ی استخوان‌های بدنم تیر می‌کشید. مادر پارچه نمدار را روی پیشانی‌ام گذاشت پاشویه و پاشویه. از صبح کارش همین بود اما قرص و دعوا هم کار ساز نبود. می‌خندیدم. علی را می‌دیدم که روی تختم نشسته و لبخند می‌زند. چشمانم را باز کرده بودم بعد از دو روز. این را علی گفت. صدای مادر را که شنیدم سرم را از روی بالش بلند کردم: «مامان من ... »هنوز حرفم تمام نشده بود که گفت: «بس کن دختر! دو روز تموم، مدام علی رو صدا می‌زدی. ظاهرا کاری نمی‌شد کرد. تو برنده شدی. اما دلم شور می‌زنه. اگر بری سر خونه و زندگیت... آخه زوده...»

من و علی به هم نگاه کردیم. مادر بینمان نشست و گفت: «باید فکر جشن عقد‌تون باشید‌. بسه دیگه! یالله بلند شین. یه هفته بیشتر وقت نداریم!» و سر من را توی بغلش ‌فشرد. چقدر احساس آرامش می‌کردم. چشمانم را بستم. دلم می‌خواست کمی بخوابم. درست مثل زمانی که دختر بچه‌ای بیش نبودم و خواب رژه‌ی لامپ‌های رنگی و رقص نور و لباس عروس می‌دیدم.

بیاییم برای فرزندانمان سخت نگیریم...

ADMIN بازدید : 10595 چهارشنبه 06 دی 1391 نظرات (23)

داستان دختر خائن

يکی از روزهاي سال۸۹يه پسري به اس ساسان توي يه پاساژ عاشق دختر مغازه روبرويي ميشه

البته نه عاشق معمولي!!!!! واسه اون دختر جون هم ميداد!!! امّا كسي دركش نكرد....

تعداد صفحات : 3

درباره ما
Profile Pic
سلام دوستان گلم این وبلاگ رو واسه همه دختر پسرای گل ایرانی و هموطنای گلم در سراسر دنیا درست کردم. امیدوارم که با فعالیت توی این مکان و بازدید و نظرهاتون من و همکارام رو مشتاق به ادامه کار توی این وبلاگ بکنید
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    نظرتون در مورد حجاب چیست؟
    نظر شما در مورد وبسایت چيست؟
    تبلیغات متنی
    
    
    تبليغات متني ماهانه 2 هزارتومان
    تبليغات متنی ماهانه 2 هزارتومان
    تبليغات متني ماهانه 2 هزارتومان
    تبليغات متني ماهانه 2 هزارتومان
    لوگو سایت
    مجله اینترنتی ضد دختر
    <a target="_blank" href="http://z3d.ir/"><img width="120" height="85" alt="مجله اینترنتی ضد دختر" src="http://upz3d.xzn.ir/uploads/139110965909061.png" /></a>
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1310
  • کل نظرات : 1597
  • افراد آنلاین : 10
  • تعداد اعضا : 1403
  • آی پی امروز : 117
  • آی پی دیروز : 352
  • بازدید امروز : 269
  • باردید دیروز : 708
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 10
  • بازدید هفته : 269
  • بازدید ماه : 5,177
  • بازدید سال : 108,979
  • بازدید کلی : 3,176,493
  • کدهای اختصاصی
    [Comment_Title] - [Comment_Message] - [Comment_Date]
    آمار گير وبگذر

    سيستم آمار گير زير فقط مخصوص مدير وبلاگ مي باشد و محرمانه است