loading...
مجله اینترنتی ضد دختر
چت باکس ضددختر

Chat Box
عضویت در خبرنامه

برای عضویت در خبرنامه و ارسال مطالب به ایمیل شما

لطفا آدرس ایمیل خود را در کادر زیر وارد کنید

Delivered by FeedBurner

تبلیغات هاستینگ

blue sky بازدید : 440 پنجشنبه 25 مهر 1392 نظرات (0)

علي اين پا و اون پا شد : خوب من پسر بزرگش هستم.. مي ترسه برم و ديگه برنگردم. مي گه دلش مي خواد دامادي ام رو ببينه و ... تو حرفش رفتم : اين كه ديگه عذر بدتر از گناهه ! تو كه خوت تنها هستي كلي دغدغه فكري دارن ! حالا فرض كن يه نفر هم بياد تو زندگي ات ! اگه خداي نكرده يك موقع بلايي سرت بياد تكليف اون بدبخت چيه ؟ علي اب دهانش را قورت داد : من خودم هم همينو مي گم. اگه شهيد بشم دختر مردم هم بد بخت مي شه ... ولي مادرم پاشو كرده تو يك كفش كه الا و بلا تا اين دفعه زن نگيري نمي ذارم بري. سري تكان دادم و هيچي نگفتم . علي خجولانه گفت ك - براي اين كه راضي اش كنم مي خوام نامزد كنم برم و برگردم اگه اتفاقي نيافتاد ايشالله عروسي كنم .... تو چي مي گي ؟ شانه بالا انداختم : به من چه ؟ خودت بهتر مي دوني .

 

 

بقیه داستان را در ادامه بخوانید

 

نظر فراموش نشود دوستانsmiley

blue sky بازدید : 1485 شنبه 20 مهر 1392 نظرات (0)

روي تخت جابه جا شدم .حسين گفت : خيلي خوب تو هم برو به كارت برس. ناراحت گفتم : دوباره عذرم رو ميخواي؟ حسين آهي كشيد : مهتاب من از حرف زدن با تو خسته نمي شم من از خدامه ! ولي نمي خوام باعث دردسر براي تو بشم. انشاءالله كارمون درست مي شه و ديگه هميشه پيش هم مي مونيم تا دلت بخواد حرف مي زنيم . با تزرديد گفتم : آخه چطوري ؟ حسين مصمم گفت : من بعد از رفتن تو خيلي فكر كردم . اين ارتباط اصلا درست نيست. من تصميم خودم را گرفتم . امسال سال آخر تحصيلم است كار هم فعلا دارم با اينكه نيمه وقته ولي بهتر از هيچي است بعد هم يك كار خوب پيدا مي كنم. خونه پدر ام هم هست با اينكه كلنگي و كوچك است ولي از اجاره نشيني بهتره مي خوام بيام با پدرت صحبت كنم. فوري گفتم : نه .... حسين دلگير پرسيد : چرا ؟ -

 

 

بقیه داستان در ادامه مطلب

 

دوستان نظر فراموش نشهsmiley

blue sky بازدید : 590 شنبه 06 مهر 1392 نظرات (1)

اما حسين با هيچكدام از اين معيارها مطابقت نداشت. اجتماعي از نظر من اهل مهماني هاي بزرگ و پر زرق و برق ، رقصو موسيقي... و حسين با آن اصول و عقايدش مطمئنا با اين مفهوم ضديت داشت. حالا بايد چه ميكردم؟ آن شب تا نزديكي سحر در رختخوابم غلت مي زدم. سرانجام دم دماي صبح خوابم برد. نزديك ظهربود كه با صداي مادرم بيدارشدم. - مهتاب تلفن ... گوشي را از روي ميز برداشتم ، خواب آلود گفتم : بله ؟ صداي ليلا در تلفن پيچيد : بلا چقدر مي خوابي من و شادي داريم ميريم استخر تو نمي خوي بياي ؟ بي حوصل گفتم : نه يك كم بي حال هستم. ديشب تا دير وقت عروسي بوديم امروز ميخوام استراحت كنم. ليلا فوري گف : پس من اسمت را مي نويسم خوب ؟ بي حال گفتم : خوب... و تماس قطع شد. آن روز تا شب فكر مي كردم چه كار كنم بهتر است.

 

 

برای مشاهده کامل رو ادامه مطلب کلیک کنید

 

 

دوستان نظر فراموش نشهwink

blue sky بازدید : 2183 دوشنبه 01 مهر 1392 نظرات (1)

نگاهشان كردم . چقدر تفكرمان راجع به يك نفر فرق مي كرد. آهسته گفتم : - آقاي ايزدي اصلا اهل اين كار ها نيست. فقط مي خواست كمكم كنه . شادي شانه اي بالا انداخت و گفت : خدا كنه . بعد ليلا عصبي گفت : چقدر اين شروين پررو و از خودراضي است. تا دم خانه صحبت راجع به شروين و رفتار و اخلاق بدش بود. اما من فقط در فكر آقاي ايزدي بودم. دو هفته اي از آن جريان گذشت كه دوباه شروين شروع به اذيت كرد. آن روز كلاس فيزيك داشتيم و تا تاريكي هوا در دانشگاه بوديم وقتي كلاس تعطيل شد خسته و هلاك به طرف ماشين رفتيم. ليلا با خستگي گفت : مهتاب امروز چقدر ماشين رو بدجا پارك كردي . با خنده گفتم : ببخشيد حضرت عليه ! وقتي به محل پارك ماشين رسيديم آه از نهاد هر سه مان در آمد . چهار چرخ ماشين پنچر بود . گريه ام گرفته بود. مستاصل به اطراف نگاه كردم . آيدا با ديدنمان جلو آمد و گفت : - مهتاب چرا هنوز نرفتي ؟ به ماشين اشاره كردم و گفتم : مگه كوري ؟ نگاهي به ماشين كرد و با تعجب گفت : اين ماشين توست ؟ ....من فكر كردم مال شروين است . يك ساعت پيش وقتي من آمدم بيرون كه برم اون ساختمان روبرويي ديدم كه نشسته بود روي زمين و به چرخاش ور مي رفت. پس ماشين توست؟ با عصبانيت گفتم : تو مطمئني ؟ سري تكان داد و گفت : آره حالا مي فهمم چرا از ديدن من جا خورد.

 

بقیه داستان را در ادامه مطلب بخوانید و دنبال کنید

 

 

دوستان نظر فراموش نشهwink

blue sky بازدید : 463 سه شنبه 26 شهریور 1392 نظرات (0)

و همه دست زدند. لبخند كم رنگي روي لبهاي كبودش نقش بست .بعد همان پسر كه اسمش سعيد احمدي بود يك اسپري برف شادي دراورد و همانطور كه در كلاس به هر سويي مي پاشيد گفت : به افتخار پايان كلاسها ! در ميان دانه هاي مصنوعي برفمتوجه اقاي ايزدي شدم كه با سرعت دست در جيب كاپشن سبز سربازي اش كرد و ماسكش را درآورد. همانطور كه ماسك رامي زد به طرف در كلاس مي رفت گفت : خواهش مي كنم اقاي احمدي ديگه اين اسپري رو نزنيد . همانطور كه پاي تخته ايستاده بودم و به صورت ايزدي خيره شدم كه نفس نفس مي زد.

 

 

برای خواندن بقیه رمان به ادامه مطلب بروید

 

 

دوستان نظر فراموش نشهwink

blue sky بازدید : 1852 دوشنبه 18 شهریور 1392 نظرات (3)

به تسبیح ظریفی که در دستانم معطل مانده بود, خیره شدم. لبانم به گفتن هیچ ذکري باز نمی شد. آهسته سرم را بالا گرفتم وبه درو دیوار کثیف نمازخانه زل زدم. به غیراز من, کسی آنجا نبود. انبوه مهرها, با عجله روی هم ریخته شده بود ورحل هاي قران هم , بسته ومنتطر بودند. خوب به اطراف نگاه کردم , انگارهمه چیز این جا ,منتطر بودند. دستم را روي موکت سبز بد رنگی که حالا پراز لکه هاي کثیف هم شده بود ,گذاشتم .زیر لب آهسته گفتم )خدایا به بزرگیت قَسمت میدم نمی دانستم خدا را به چه قسم می دهم؟ چه می خواستم؟ دوباره دهانم را که خشک و گس شده بود, بستم. به سجده رفتم .پیشانی ام را روي مهرکوچک و شکسته اي که مقابلم بود, گذاشتم. سرد سرد بود .گیج و مات بودم. هیچ حرفی نداشتم و ته قلبم می دانستم که خدا آنقدر دانا وبزرگ است نیازي به گفتن من ندارد .خودش می داند که چه فکر می کنم وچه می خواهم بگویم. نمی دانم چقدردرسجده مانده بودم ,که صدایی مبهم از جا پراندم. صدا مثل دویدن یک عده بود. شاید هم کشیده شدنِ سریع چیزي روي زمین. هرچه بود صدایی هشدار دهنده بود. انگار فلج شده بودم .دست ها وپاهایم دراختیارم نبود. پایم خواب رفته بود وگزگز می کرد, با نزدیک شدن صدا ,با عزمی راسخ بلند شدم .تسبیح سبز ودانه ریزم را محکم در مشتم فشار دادم.

 

 

بقیه رمان را در ادامه مطلب بخوانید

 

دوستان نظر فراموش نشهwink

mehrdad بازدید : 1192 چهارشنبه 09 مرداد 1392 نظرات (1)

بعد اين كه مدت‌ها دنبال دختري باوقار گشتيم كه هم خانواده‌ي اصيل داشته باشد و هم حاضر به ازدواج با من باشد، بالاخره عمه‌ام دختري را معرفي كرد. وقتي پرسيدم از كجا مي‌داند دختر همان كسي است كه من مي‌خواهم، گفت: توي تاكسي ديدمش. از قيافه‌اش خوشم آمد. وقتي پياده شد، تعقيبش كردم. دم در خانه‌ بابايش را ديدم كه داشت با يكي از همسايه‌ها حرف مي‌زد. به ظاهرش مي‌خورد آدم خوبي باشد. خلاصه چونکه قيافه‌ي دختره حسابي به دلم نشسته بود تصمیم گرفتم هرطور شده اين وصلت را جور كن . وقتي حرف‌هاي مستدل! عمه‌ را شنيديم گفتيم: يا نصيب و يا قسمت! همين را دنبال مي‌كنيم. ان‌شاء‌الله خوب است. اين طوري شد كه رفتيم خواستگاري.

پدر دختر پرسيد: آقازاده چه كاره‌اند؟
-دانشجو هستند.
-مي‌دانم دانشجو هستند. شغلشان چيست؟
-ما هم شغلشان را عرض كرديم.
-يعني بابت درس خواندن پول مي‌گيرند؟
-نخير، اتفاقاً در دانشگاه آزاد درس مي‌خوانند و به اندازه‌ي هيكلشان پول مي‌دهند.
-پس بيكار هستند!
-اختيار داريد قربان! ايشان قرار است مهندس شوند!
پدر دختر گفت: ما دختر به شغل نسيه نمي‌دهيم. بفرماييد! و مؤدبانه ما را به طرف در خانه راهنمايي كرد.

عمه‌خانم كه مي‌خواست هر طور شده...

 

برای مشاهده کامل مطلب به ادامه مطلب مراجعه کنید...

mehrdad بازدید : 980 چهارشنبه 09 مرداد 1392 نظرات (2)

مدیر کل امور فرهنگی سازمان ملی جوانان در گفتگو با روزنامه ایران گفت: «مجردها برای فرار از ازدواج بهانه می‌تراشند. درصد بسیاری از دختران و پسران آمادگی ازدواج دارند و تنها منتظرند از سوی افرادی تشویق به آن شوند».

صحنه: داخلی، روز
نور، صدا، تصویر...حرکت!
مادر: آفرین پسرم... برو ازدواج کن! هووووورررراااا.
پسر: من که نه کار دارم نه می‌توانم خانه اجاره کنم چطوری بروم زن بگیرم؟
پدر: تو می‌توانی پسرم... برو جلو، ما پشتت هستیم!

صدای افرادی از توی کوچه: آفرین، صدآفرین، هزار و سیصدآفرین! ( مگر نشنیدید که گفتند جوان منتظر است از سوی افرادی(؟!) تشویق به ازدواج شود، حالا چه فرقی می‌کند افرادش چه کسانی باشند؟) پسر: ولی من هنوز نمی‌توانم پول توجیبی خودم را هم دربیاورم. پدر به خواهر و برادر کوچکتر: خب تشویقش کنید! یک و یک و یک، دو و دو و دو! خواهر کوچکتر: هول نشو دقت کن... مسابقه است، همت کن! برادر کوچکتر: هیپ هیپ هورا... زنده باد شادوماد! پسر: بابا شما که یک عروسی مختصر هم نمی‌توانید برای من بگیرید چرا بقیه را علیه من می‌شورانید؟ پدر: ساکت باش، تو حالی‌ات نمی‌شود! ما داریم تشویقت می‌کنیم بدبخت! صداهای توی کوچه: ما منتظر عروسی هستیم... هیچ‌جا نمی‌ریم همین‌جا هستیم! مادر( تحت تاثیر جو): نون و پنیر و سالاد، یالله بشو تو داماد!

پسر:‌ من حتی یک دست کت و شلوار درست و حسابی هم ندارم که برویم خواستگاری... هزار جور گرفتاری دارم. درسم هنوز تمام نشده. شهریه کلاس‌هایم را با بدبختی جور می‌کنم. هرکس از راه می‌رسد به من گیر می‌دهد. زور همه به جوان‌ها رسیده. آن وقت توقع دارید بروم یک نفر را انتخاب کنم برای همه عمر؟ با چه آموزشی؟ از بچگی به ما گفتند دخترها لولو خورخوره‌اند. بزرگتر که شدیم گفتند بحران ازدواج است، مواظب باش دخترها گولت نزنند. تا با همکلاسی دخترمان دو کلام حرف زدیم طرف پرسید چه کاره‌ای؟ راست می‌گوید خب. با کدام درآمد می‌خواهم دستش را بگیرم بیاورمش کجا؟! این جوری می‌خواهم خوشبختش کنم؟ شما فکر می‌کنید مشکلات من یکی دوتاست؟ پدر: پس با این همه مشکل آن گوشه نشسته‌ای چه غلطی می‌کنی؟ آن چیست که داری می‌تراشی؟ پسر: بهانه است!! می‌تراشم که یک وقت مجبورم نکنید ازدواج کنم!

mehrdad بازدید : 460 چهارشنبه 09 مرداد 1392 نظرات (1)

 خاطرات یک دانشجوی دختر دم بخت
امروز هیچکس از من خواستگاری نکرد!


دوشنبه اول مهر: امروز روز اولي است كه من دانشجو شده‌ام. شماره‌ي كلاس را از روي برد پيدا كردم. توي كلاس هيچ كس نبود، فقط يك پسر نشسته بود. وقتي پرسيدم: كلاس ادبيات اينجاست؟ خنديد و گفت: بله، اما تشكيل نمي‌شه! و در مقابل تعجبم گفت يكي دو هفته‌ي اول كه كلاس‌ها تشكيل نمي‌شود و خنديد. با اينكه از خنديدنش لجم گرفت، اما فكر كنم او از من خوشش آمده باشد؛ چون پرسيد ترم يكي هستيد يا نه؟ گمانم مي‌خواست سر صحبت را باز كند و بيايد خواستگاري؛ اما شرط اول من براي ازدواج اين است كه شوهرم زياد نخندد!
***
دو هفته بعد، سه‌شنبه: امروز دوباره دانشگاه رفتم. همان پسر را ديدم. از دور به من سلام كرد. جوابش را ندادم. شايد دوباره مي‌خواست خواستگاري كند. وارد كلاس كه شدم استاد گفت: دو هفته از كلاس‌ها گذشته، تا حالا كجا بوديد؟ يكي از پسرهاي كلاس گفت: لابد خواب بودن. من هم اخم كردم. اگر از من خواستگاري كند، هيچ وقت جوابش را نمي‌دهم چون شرط اول من براي ازدواج اين است كه شوهرم زياد طعنه نزند!
***
چهارشنبه: امروز صبح قبل اينكه به دانشگاه بروم از اصغرآقا بقال سر كوچه كيك و سانديس گرفتم. از من پرسيد دانشگاه چه طور است؟ جوابش را ندادم. به نظرم مي‌خواست خواستگاري كند، اما رويش نشد. اگر خواستگاري هم مي‌كرد، قبول نمي‌كردم؛ آخر شرط اول من براي ازدواج اين است كه تحصيلات شوهرم اندازه‌ي خودم باشد!
***
سه هفته بعد شنبه: امروز سرم درد مي‌كرد دانشگاه نرفتم. اصغر آقا بقال تمام مدت جلوي مغازه‌اش نشسته بود، گمانم منتظر من بود. از پنجره ديدمش. اين دفعه كه به مغازه‌اش بروم مي‌گويم قصد ازدواج ندارم تا جوان بيچاره از بلاتكليفي دربيايد، چون شرط اول من براي ازدواج اين است كه شوهرم گير نباشد!
***
چهارشنبه: امروز يكي از پسرهاي سال بالايي كه ديرش شده بود به من تنه زد؛ بعد عذرخواهي كرد و بخشيدمش. به نظرم مي‌خواست خواستگاري كند، چون فهميد من چه همسر باگذشتي برايش مي‌شوم؛ اما من قبول نمي‌كنم. شرط اول من براي ازدواج اين است كه شوهرم حواسش جمع باشد و به كسي تنه نزند!
***
دوشنبه: امروز از اصغرآقا بقال 2 تا كيك و سانديس گرفتم. وقتي گفتم دوتا، بلند پرسيد چند تا؟ من هم گفتم دو تا. اخم‌هايش كه تو هم رفت فهميد غيرتي است. حالا مطمئنم كه او نمي‌تواند شوهر من باشد. چون شرط اول من براي ازدواج اين است كه شوهرم غيرتي نباشد، اين كارها قديمي شده!
***
دوشنبه: امروز روز بدي بود. همان پسر سال بالايي شيريني ازدواجش را پخش كرد. خيلي ناراحت شدم. دیگر حتي اگر به پايم هم بيفتد با او ازدواج نمي‌كنم. شرط اول من براي ازدواج اين است كه شوهرم وفادار باشد!
***
شنبه: امروز يك پسر بچه توي مغازه‌ي اصغرآقا بقال بود. اول خيال كردم خواهرزاده‌اش است، اما بچه هي بابا بابا مي‌گفت. دوزاريم افتاد كه اصغرآقا زن و بچه دارد. خوب شد با او ازدواج نكردم. آخر شرط اول من براي ازدواج اين است كه شوهرم زن ديگري نداشته باشد!
***
يكشنبه: امروز همان پسري كه روز اول ديدم آمد طرفم. مي‌دانستم دير يا زود از من خواستگاري مي‌كند. كمي من و من كرد و بعد خواست از طرف او از دوستم "ساناز" خواستگاري كنم و اجازه بگيرم كمي با او حرف بزند. قبول نكردم. شرط اول من براي ازدواج اين است كه شوهرم چشم پاك باشد!
***
ترم آخر: امروز هيچ‌كس از من خواستگاري نكرد. من مي‌دانم آخرسر مجبور مي‌شوم زن اكبرآقا مكانيك بشوم!
 

تعداد صفحات : 3

درباره ما
Profile Pic
سلام دوستان گلم این وبلاگ رو واسه همه دختر پسرای گل ایرانی و هموطنای گلم در سراسر دنیا درست کردم. امیدوارم که با فعالیت توی این مکان و بازدید و نظرهاتون من و همکارام رو مشتاق به ادامه کار توی این وبلاگ بکنید
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    نظرتون در مورد حجاب چیست؟
    نظر شما در مورد وبسایت چيست؟
    تبلیغات متنی
    
    
    تبليغات متني ماهانه 2 هزارتومان
    تبليغات متنی ماهانه 2 هزارتومان
    تبليغات متني ماهانه 2 هزارتومان
    تبليغات متني ماهانه 2 هزارتومان
    لوگو سایت
    مجله اینترنتی ضد دختر
    <a target="_blank" href="http://z3d.ir/"><img width="120" height="85" alt="مجله اینترنتی ضد دختر" src="http://upz3d.xzn.ir/uploads/139110965909061.png" /></a>
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1310
  • کل نظرات : 1597
  • افراد آنلاین : 15
  • تعداد اعضا : 1403
  • آی پی امروز : 151
  • آی پی دیروز : 352
  • بازدید امروز : 307
  • باردید دیروز : 708
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 10
  • بازدید هفته : 307
  • بازدید ماه : 5,215
  • بازدید سال : 109,017
  • بازدید کلی : 3,176,531
  • کدهای اختصاصی
    [Comment_Title] - [Comment_Message] - [Comment_Date]
    آمار گير وبگذر

    سيستم آمار گير زير فقط مخصوص مدير وبلاگ مي باشد و محرمانه است