loading...
مجله اینترنتی ضد دختر
چت باکس ضددختر

Chat Box
عضویت در خبرنامه

برای عضویت در خبرنامه و ارسال مطالب به ایمیل شما

لطفا آدرس ایمیل خود را در کادر زیر وارد کنید

Delivered by FeedBurner

تبلیغات هاستینگ

mehrdad بازدید : 979 چهارشنبه 09 مرداد 1392 نظرات (2)

مدیر کل امور فرهنگی سازمان ملی جوانان در گفتگو با روزنامه ایران گفت: «مجردها برای فرار از ازدواج بهانه می‌تراشند. درصد بسیاری از دختران و پسران آمادگی ازدواج دارند و تنها منتظرند از سوی افرادی تشویق به آن شوند».

صحنه: داخلی، روز
نور، صدا، تصویر...حرکت!
مادر: آفرین پسرم... برو ازدواج کن! هووووورررراااا.
پسر: من که نه کار دارم نه می‌توانم خانه اجاره کنم چطوری بروم زن بگیرم؟
پدر: تو می‌توانی پسرم... برو جلو، ما پشتت هستیم!

صدای افرادی از توی کوچه: آفرین، صدآفرین، هزار و سیصدآفرین! ( مگر نشنیدید که گفتند جوان منتظر است از سوی افرادی(؟!) تشویق به ازدواج شود، حالا چه فرقی می‌کند افرادش چه کسانی باشند؟) پسر: ولی من هنوز نمی‌توانم پول توجیبی خودم را هم دربیاورم. پدر به خواهر و برادر کوچکتر: خب تشویقش کنید! یک و یک و یک، دو و دو و دو! خواهر کوچکتر: هول نشو دقت کن... مسابقه است، همت کن! برادر کوچکتر: هیپ هیپ هورا... زنده باد شادوماد! پسر: بابا شما که یک عروسی مختصر هم نمی‌توانید برای من بگیرید چرا بقیه را علیه من می‌شورانید؟ پدر: ساکت باش، تو حالی‌ات نمی‌شود! ما داریم تشویقت می‌کنیم بدبخت! صداهای توی کوچه: ما منتظر عروسی هستیم... هیچ‌جا نمی‌ریم همین‌جا هستیم! مادر( تحت تاثیر جو): نون و پنیر و سالاد، یالله بشو تو داماد!

پسر:‌ من حتی یک دست کت و شلوار درست و حسابی هم ندارم که برویم خواستگاری... هزار جور گرفتاری دارم. درسم هنوز تمام نشده. شهریه کلاس‌هایم را با بدبختی جور می‌کنم. هرکس از راه می‌رسد به من گیر می‌دهد. زور همه به جوان‌ها رسیده. آن وقت توقع دارید بروم یک نفر را انتخاب کنم برای همه عمر؟ با چه آموزشی؟ از بچگی به ما گفتند دخترها لولو خورخوره‌اند. بزرگتر که شدیم گفتند بحران ازدواج است، مواظب باش دخترها گولت نزنند. تا با همکلاسی دخترمان دو کلام حرف زدیم طرف پرسید چه کاره‌ای؟ راست می‌گوید خب. با کدام درآمد می‌خواهم دستش را بگیرم بیاورمش کجا؟! این جوری می‌خواهم خوشبختش کنم؟ شما فکر می‌کنید مشکلات من یکی دوتاست؟ پدر: پس با این همه مشکل آن گوشه نشسته‌ای چه غلطی می‌کنی؟ آن چیست که داری می‌تراشی؟ پسر: بهانه است!! می‌تراشم که یک وقت مجبورم نکنید ازدواج کنم!

mehrdad بازدید : 594 دوشنبه 07 مرداد 1392 نظرات (2)

13مرداد 1377
امروز برای من خواستگار آمد. مادرم می‌گوید خواستگارت خیلی بی‌ادب و بی‌اصالت است. از کفشهای خودش و خواهر و مادرش پیداست. اما پدرم می‌گوید او پسر خوبی به نظر می‌رسد. پدر پولداری دارد و آینده‌ات ( یعنی آینده‌ام) تضمین است. من هنوز فکرهایم را نکرده‌ام. نمی‌دانم مادرم درست می‌گوید یا پدرم؟

13آبان1377
امروز روز خوبی بود. بالاخره به بیست و پنجمین خواستگاری که برایم آمد بله گفتم. البته با اجازه بزرگترها یعنی پدر و مادرم! پدرم می‌گوید خواستگارت خیلی پسر پولدار و با‌عرضه و خانواده‌داری است و از قیافه‌اش پیداست اهل دود و دم نیست و مادرم با خوشحالی به همه فامیل پز می‌دهد که خواستگار دخترم مهندس است و خوش‌تیپ و با کلاس است! من خیلی خوشحالم که شوهر به این خوبی نصیبم شده و اصلا برایم مهم نیست که 10 سال از من بزرگتر است و جوراب‌هایش خیلی بو می‌دهد. چون مادرم می‌گوید اختلاف سن اصلا مهم نیست و مردهای سن بالا پخته‌تر هستند. تازه پدرم می‌گوید مردی که جورابش بو ندهد که مرد نیست! به هر حال من خیلی خوشحالم که دارم ازدواج می‌کنم . خواستگارم که اسمش مسعود است برای جشن عروسی‌مان یک باغ بزرگ و با کلاس گرفته و مادرم خیلی خوشحال است که باغ عروسی ما از باغ همه دخترهای فامیل بزرگتر است!

13فروردین 1378
عید است و امروز همه رفته‌اند سیزده به در وخوشحال هستند. اما من خیلی ناراحتم. چون با مسعود دعوایمان شده. مادرم راست می‌گوید. مسعود واقعا کار بدی کرده که برای عید فقط یک انگشتر طلای معمولی برای من خریده. حالا می‌مرد اگر یک سرویس طلای درست و حسابی می‌گرفت؟! اما پدرم می‌گوید بیخود! دستش درد نکند...از سرت هم زیاد است ... و من نمی‌دانم بالاخره باید قهر کنم و به خانه پدرم بروم یا نه؟ خدایا چکار کنم؟

13 آذر 1380
من خیلی خوشحالم. چون مادر شدم! خدا یک دختر خوشگل و مامانی به من هدیه داده است. مادرم می‌گوید اسمش را بگذاریم مهسا و پدرم می‌گوید پارمیدا. مسعود خیلی مرد خوبی است. چون به من گفته هر اسمی تو انتخاب کنی خوب است . اما من نمی‌دانم کدام را انتخاب کنم؟ مهسا یا پارمیدا؟ من نمی‌خواهم مادر و پدرم از دست من ناراحت شوند. مادرم گفته اگر اسم دخترت را پارمیدا بگذاری دیگر پایم را به خانه‌ات نمی‌گذارم. خدایا چکار کنم؟!

13 بهمن 1382
تازگی‌ها مسعود یک جوری شده. خیلی عوض شده. مدام سر من داد می‌کشد. عصبانی می‌شود و به من می‌گوید خانه مادرت نرو... این قدر تلفنی با مادرت ور ور نکن... چرا مسعود این قدر عوض شده؟ همه می‌گویند چرا شوهرت اینقدر پیر شده؟ چرا کچل شده؟ واقعا که! مردم چقدر فضول هستند... به نظر من که قیافه مسعود هیچ تغییری نکرده. فقط اخلاقش خیلی بد شده است. دیروز مادرم تلفن زد و کلی داد و بیداد کرد و گفت چطور ‌می‌توانی با مردی که این همه از تو بزرگتر است و اصلا تو را درک نمی‌کند زیر یک سقف طاقت بیاوری؟! همین الان وسایلت را جمع کن و به خانه ما بیا! طفلک مادرم ... خیلی از دست مسعود اشک ریخت و ضجه زد. دیگر نمی‌توانم تحمل کنم و ببینم که مسعود تا این حد نسبت به خانواده من نامهربان و عوضی است! مادرم راست می‌گوید مسعود از اول هم مرد زندگی نبود! از قیافه و سرو وضع مادر و خواهرش معلوم بود آدم‌های درست و حسابی نیستند. پدرم می‌گوید از همان روز اولی که مسعود را دیده قیافه‌اش مشکوک می‌زده و به نظر شبیه معتادها بوده است. پدر و مادرم راست می‌گویند. چطور من نفهمیدم مسعود معتاد است؟!

13 مرداد 1383
بالاخره راحت شدم. امروز رفتیم محضر و جدا شدیم. در واقع از روز اول هم معلوم بود مسعود مرد زندگی نیست. مادر و پدرم راست می‌گویند. حیف از جوانی و زیبایی‌ام که به پای چنین جانوری ریختم! ای کاش از روز اول به حرف‌ها و نصیحت‌های آنها گوش می‌دادم. پدر و مادرم راست می‌گویند...اما ...نمی‌دانم چرا حالم خوب نیست؟

mehrdad بازدید : 445 دوشنبه 07 مرداد 1392 نظرات (0)

موضوع، دعوای هر روز من بودم. بله! من و علی که هر بار با کلی دلخوری می‌گذاشت از خانه‌ی ما می‌رفت. به همین سادگی‌. باز مادرم روی او فشار آورده بود که: «حالا یک کمی صبر کن پسرم تا ببینم چی می‌شه؟ آخه مریم خیلی به من وابستگی داره. تازه باید درس بخونه و کارِ خونه هم بلد بشه.» قلبم می‌گرفت وقتی علی می‌آمد و این‌طور ناراحت می‌رفت. باید جلوی مامانم می‌ایستادم. شورش را درآورده بود. یکی نبود به مادر همیشه نگران من بگوید من اگر یک روز علی را نبینم انگار قلبم می‌گیرد، انگار چیزی گم کرده‌ام.

دست‌های مادرم را روی شانه‌هایم احساس کردم. ملتمسانه نگاهش کردم. تا خواستم لب به گله وا کنم انگشتش را روی بینی‌اش گذاشت: «دختر گلم، مریمم، هروقت من صلاح بدونم تو ازدواج می‌کنی. پس بحث نکن و همه‌چیز رو بسپار به من.» سکوت کردم اما توی دلم فریاد می‌زدم، سر مادری که نمی‌خواهد باور کند من رفتنی‌ام و او باید این حقیقت را بپذیرد. هر چند وابستگی من به او زبانزد همه بود...

علی ناراحت کنار حوض نشست. آهسته و با دلخوری زیر لب زمزمه کرد: «مریم! تو خودت نظرت چیه؟ تا کی می‌خوای این کار رو تکرار کنی؟ تا کی منتظرت بمونم؟ نکنه خودت هم...» میان حرفش دویدم: «این حرف رو نزن. خودت می‌دونی من هم مخالف نظر مادرم هستم اما...» علی دوباره گفت: «اما چی؟ دو سال خسته کننده شده که همیشه دیدن ما منجر به یک مشاجره و دعوای خانوادگی بوده، مریم! من و تو نیاز به آرامش داریم اونم زیر یه سقف. فقط من و تو، نه من و تو و مادرت» حرف علی مثل پتک توی سرم کوبیده شد راست می‌گفت این را می‌دانستم‌....

صدای مادر مرا به خودم آورد: «بیا اینم شربت به‌لیمو برای دختر کوچولوی خودم مریم گلی.» چقدر از آن روزهای پر از تنهایی بدم می‌آمد. علی دیگر پیامک هم نمی‌داد. اما من نمی‌توانستم به مادرم بگویم بزرگ شده‌ام و دیگر دلم نمی‌خواهد فقط به خواسته‌های او عمل کنم...
بدنم گُر گرفته بود، سرخ شده بودم، همه‌ی استخوان‌های بدنم تیر می‌کشید. مادر پارچه نمدار را روی پیشانی‌ام گذاشت پاشویه و پاشویه. از صبح کارش همین بود اما قرص و دعوا هم کار ساز نبود. می‌خندیدم. علی را می‌دیدم که روی تختم نشسته و لبخند می‌زند. چشمانم را باز کرده بودم بعد از دو روز. این را علی گفت. صدای مادر را که شنیدم سرم را از روی بالش بلند کردم: «مامان من ... »هنوز حرفم تمام نشده بود که گفت: «بس کن دختر! دو روز تموم، مدام علی رو صدا می‌زدی. ظاهرا کاری نمی‌شد کرد. تو برنده شدی. اما دلم شور می‌زنه. اگر بری سر خونه و زندگیت... آخه زوده...»

من و علی به هم نگاه کردیم. مادر بینمان نشست و گفت: «باید فکر جشن عقد‌تون باشید‌. بسه دیگه! یالله بلند شین. یه هفته بیشتر وقت نداریم!» و سر من را توی بغلش ‌فشرد. چقدر احساس آرامش می‌کردم. چشمانم را بستم. دلم می‌خواست کمی بخوابم. درست مثل زمانی که دختر بچه‌ای بیش نبودم و خواب رژه‌ی لامپ‌های رنگی و رقص نور و لباس عروس می‌دیدم.

بیاییم برای فرزندانمان سخت نگیریم...

mehrdad بازدید : 406 دوشنبه 07 مرداد 1392 نظرات (0)

عینکم را جابجا می‌کنم تا جزئیات چهره‌اش را دقیق‌تر به خاطر بسپارم. زنی که روی صندلی روبرویم نشسته و دارد بر و بر مرا تماشا می‌کند، درست شبیه همان کسی است که نوسترا خان می‌گوید بخت مرا بسته. ابروهای مشکی پرپشت و هلالی دارد و همینطور نشسته هم معلوم می‌شود که قد بلند است! موسی خان آینه بین قهاری است که مامان به تازگی با او آشنا شده و می‌گوید کارش حرف ندارد. آنقدر پیشگوییهایش درست از آب در آمده و شوهر رسوا کرده و دزد پیدا کرده و ....که مشتری‌ها یواشکی بین خودشان نوستراموسی‌خان صدایش می‌زنند. الحق که اسم بامسمایی هم هست. روزی که با مامان وارد اتاقش شدم همین که چشمش به من افتاد ناگهان فریاد زد:« همون جا وایسا! جلو نیا! دور و برت پر طلسم و جادوست!» بعد هم شروع کرد به خواندن وردهای عجیب و غریب و آنقدر صداهای ترسناک در آورد و چشم‌هایش را کج و کوله کرد که کم مانده بود قالب تهی کنم! البته بار اولی نبود که پیش آینه‌بین می‌رفتم. ولی این یکی با همه فرق داشت. همین که نشستم زل زد توی چشمهام و گفت:«حسود زیاد داری... یک زن قدبلند بختت رو بسته...» این را که گفت مامان دودستی زد توی صورتش و گفت« الهی که خیر نبینه...می‌دونم کیه... زنیکه دراز بی‌قواره!» نوستراخان همان‌طور که چشم از من برنمی‌داشت، دستش را روی بینی عقابی ‌ش گذاشت و هیسسسسس بلند و کشداری به مامان گفت و پرسید« چند سالته دختر؟» گفتم:«28» سری تکان داد و در حالی که زیر لب ورد می‌خواند و به دور و بر من فوت می‌کرد تشت آب بزرگی جلویم گذاشت و گفت:« نگاه کن! قدش بلنده... ابروهای پرپشت و هلالی داره و...» من که مقهور زمان و مکان شده بودم، با تمرکز کامل زل زده بودم به آب کثیف و حال به هم زن داخل تشت. اما هر چه تلاش کردم هیچ چیز ندیدم جز مقداری موی دراز و سیاه و یک تکه پارچه و کمی پرز قالی که روی آب شناور بود. ولی مامان انگار همه چیز را می‌دید. چنان با هیجان و آب و تاب حرفهای نوستراخان را تایید می‌کرد که شک نداشتم طرف را شناخته و منتظر است همین که پایش را بیرون گذاشت برود سر وقتش! اصلا به روی خودم نیاوردم که چیزی ندیده‌ام و تمام راه برگشت تا خانه را فقط سر تکان دادم و هر چه مامان گفت تایید کردم. از همان روز این وسواس لعنتی به جانم افتاده – توی صف نانوایی، توی اتوبوس و مترو، در میهمانیهای خانوادگی - خلاصه هر جا که می‌روم به دنبال آن زن قد بلند و ابرو هلالی می‌گردم که با زندگی من بازی کرده و بختم را بسته است! اوایل به حرفها و غرغرهای مامان و اطرافیانم گوش نمی‌دادم و می‌گفتم بالاخره هر وقت موقعش برسد برای من هم خواستگار خوبی پیدا می‌شود. اما مدتی که از تمام شدن درسم گذشت و همه‌جور کلاس رفتم و انواع هنرها را یاد گرفتم و با وجود همه این چیزها باز هم خواستگار خوب و درست و حسابی پیدا نشد، کم‌کم خودم هم به این نتیجه رسیدم که لابد پای ماوراالطبیعه و موجودات ناشناخته و ازمابهتران در میان است و حتما حسودها دست به کار شده و بختم را بسته‌اند. این شد که دست به دامن فالگیرها و آینه بین‌های رنگارنگ شدم تا شاید به کمک آنها بتوانم خودم را از شر این همه طلسم و جادو خلاص کنم. اما بی‌فایده بود...

همین‌طور که در افکارم غوطه‌ورم و به زن قد بلند و مرموز روبرویم نگاه می‌کنم ناگهان احساس می‌کنم لبهایش تکان می‌خورد. چند ثانیه‌ای طول می‌کشد تا بالاخره متوجه می‌شوم مخاطبش من هستم! خودم را جمع و جور می‌کنم و می‌گویم:« بله؟!» زن قد بلند لبخندی می‌زند می‌گوید:« می‌گم شما دانشجو هستید؟ البته ببخشید فضولی می‌کنم ها!» هول شده‌ام و نمی‌دانم چه بگویم. آب دهانم را قورت می‌دهم و می‌گویم: « نه! درسم خیلی وقته تموم شده!» که زن لبخندی می‌زند و می‌گوید:« ماشالله!اصلا بهتون نمیاد... فکر کردم دانشجویید...» اصلا به روی خودم نمی‌آورم که چقدر از سوالش جا خورده‌ام...

یک هفته بعد همان زن قد بلند و مرموز به همراه برادرش برای خواستگاری به خانه‌مان آمدند و یک ماه بعد من با یک آقای قدبلند و خوش‌تیپ ازدواج کردم. نوسترا موسی‌خان را به خاطرات بامزه دوران مجردی‌ام سپردم و حالا واقعا احساس خوشبختی می‌کنم و به نظرم دیگر هیچ زن قد بلند و ابرو کمانی، مرموز و بدجنس نیست!

 

mehrdad بازدید : 493 دوشنبه 07 مرداد 1392 نظرات (0)

چند سال پیش یک روز جلوی تلویزیون دراز کشیده بودم، فوتبال نگاه می‌کردم و تخمه می‌خوردم. ناگهان پدر و مادر و آبجی بزرگ و خان داداش سرم هوار شدند و فریاد زدندکه:« ای عزب! بدبخت! بی‌مسئولیت! پاشو برو زن بگیر». رفتم خواستگاری، دختر پرسید: «مدرک تحصیلی‌ات چیست؟» گفتم: «دیپلم تمام!» گفت: «بی‌سواد! امل! بی‌کلاس! پاشو برو دانشگاه». رفتم چهار سال دانشگاه لیسانس گرفتم برگشتم، رفتم خواستگاری. پدر دختر پرسید: «خدمت رفته‌ای؟» گفتم: «نه هنوز.» گفت: «مرد نشدی نامرد! سوسول! بچه ننه! پاشو برو سربازی». رفتم دو سال خدمت سربازی را انجام دادم برگشتم. رفتم خواستگاری. مادر دختر پرسید: «شغلت چیه؟» گفتم فعلا کار گیر نیاوردم. گفت: «بی‌کار! بی‌عار! انگل اجتماع! علاف! پاشو برو سر کار.» رفتم کار پیدا کنم. گفتند سابقه کار می‌خواهیم. رفتم سابقه کار جور کنم. گفتند باید کار کرده باشی تا سابقه کار بدهیم. دوباره رفتم کار کنم، گفتند باید سابقه کار داشته باشی تا کار بدهیم. برگشتم رفتم خواستگاری گفتم : «رفتم کار کنم گفتند سابقه کار، رفتم سابقه کار جور کنم گفتند باید کار کرده باشی». گفتند: «برو جایی که سابقه کار نخواد». رفتم جایی که نخواستند. گفتند باید متاهل باشی! برگشتم رفتم خواستگاری گفتم: «رفتم جایی که سابقه کار نخواستند ولی گفتند باید متاهل باشی». گفتند باید کار داشته باشی تا بگذاریم متاهل شوی. رفتم گفتم: «باید کار داشته باشم تا متاهل شوم». گفتند: «باید متاهل باشی تا به تو کار بدیم». برگشتم رفتم نیم کیلو تخمه خریدم دوباره دراز کشیدم جلوی تلویزیون و فوتبال نگاه کردم!!

خخخخخخخخخخخخخخخخخخخ

mehrdad بازدید : 413 دوشنبه 07 مرداد 1392 نظرات (0)

 نگرانیها به پایان رسید
9 راهکار برای اینکه سه سوته عروس شوید:

 دوشیزگان محترم! دیگر نگران بی‌همسر ماندن خود نباشید! ما اینجا چندتا راهکار اساسی برای باز شدن بختتان معرفی می‌کنیم تا مشکلتان سه سوته حل شود! پس این شما و این هم راهکارهای جادویی ما:
1-یکی از بهترین روشها برای ازدواج کردن، این است که يقه‌ی اولين خواستگارتان را دو دستی بچسبيد و انقدر جلسات خواستگاری را لفت دهید که آقاپسر بیچاره و خانواده‌اش، باورشان شود شما تنها گزینه‌ی موجود در عالم هستی هستید که قسمتشان شدید!
2-در جامعه حضور موثر داشته و یک ذره، اجتماعی باشید. گذشت آن زمانی كه دخترها مي‌گفتند: «من اون دختر نارنج و ترنجم كه از آفتاب و از سايه مي‌رنجم!»
3-دعاي باز شدن بخت را دور گردنتان آويزان كنيد، بلکه فرجی شود! يک وقت كتابش را دور گردنتان نندازید كه ممکن است گردن لطيفتان کج و کوله شود!
4-پسر‌هاي فاميل را دریابید! بهترين و دردسترس‌ترين طعمه‌ها! حتی اگر در سنینی که دهانتان بوی شیر می‌دهد، از طرف خانواد‌ه‌ی آنها، کوچکترین ابراز تمایلی به این وصلت شد، با سر دادن یک جیغ نوزادی از سر شادی، رضایت خود را اعلام کنید!
5- انقدر ساده نباشید و به شكل و شمايل ظاهري پسرها اهمیت ندهید! یادتان نرود که همیشه پسرهاي خوشگل، هستند دچار مشكل!
6-در پوشش خود دقت كنيد. لباسهای چسبان و كوتاه فقط آدماي بوالهوس را دورتان جمع مي‌كند. نه کسی که بخواهد مرد زندگی‌تان باشد! برعکس یک پوشش سنگین و موقر می‌تواند افرادی را که واقعا نیتشان ازدواج است به سمت شما جذب کند.
 7- مهمان كه به خانه‌تان می‌آید، مثل این غارنشین‌ها به اتاقتان فرار نکنید! چاي ببريد، پذيرايي كنيد، خلاصه يک چشمه از هنرتان را نمایان کنید كه بعله! ما هم هستيم.
8-تا مامان بابایتان حرف از عروسی‌تان می‌زنند مثل لبوي نپخته سرخ نشويد! دیگر این کارها از سن و سال شما گذشته!
9- و آخرين توصيه اينكه عوض اينكه درگیر عشقهاي خياباني و زودگذر شوید، يک خرده به فكر زندگي آینده‌ی خود باشید و به روابطتان جدی‌تر فکر کنید!

mehrdad بازدید : 501 دوشنبه 07 مرداد 1392 نظرات (3)

دختر نوجوان و 16ساله‌ای به نام «یاسمن» در شهر یاسوج، یک ماه پیش، اقدام به خودسوزی کرد و یک هفته پس از آن در بیمارستانی در شهر اصفهان از دنیا رفت.

 برخی نزدیکان او  گفته‌اند: یاسمن برای ازدواج با پسر مورد علاقه‌اش با مخالفت جدی برخی اعضای خانواده مواجه شد، با این حال او برای رسیدن به شریک زندگی خود تلاش بسیاری کرد اما به جایی نرسید و برخی اعضای خانواده برای ممانعتش از این کار با او به تندی برخورد کردند. پس از آن اما یاسمن و خواستگارش همچنان بر خواسته خود ایستادند، اما مقاومت آنان به‌جایی نرسید. این روایتی است از روز تلخ اقدام به خودکشی این دختر نوجوان: «یاسمن پس از برخوردی که با او شد، به آرامی و بی‌سروصدا برای خودکشی اقدام کرد، تنها چند روزی از عروسی خواهر بزرگترش می‌گذشت و خانه آنها هنوز شلوغ بود و گاهی میهمانانی می‌آمدند و می‌رفتند، یاسمن از همین فرصت استفاده کرد و به سراغ خانه یکی از همسایه‌ها رفت و از آنها تقاضای نفت به بهانه درست‌کردن کباب برای میهمانان کرد، خانم همسایه هم با نیت خیر دبه کوچک نفت را به دستش داد، او اما با همین نفت به یکی از اتاق‌های خالی خانه رفت، دبه را روی سر خودش خالی کرد و کبریت را کشید... شعله‌های سوزناک آتش یاسمن را در آغوش کشیدند، فریادش به گوش اهالی خانه رسید، با اضطراب و عجله خود را به او رساندند، اما با مقداری تاخیر، یکی از اهالی خانه از دستپاچگی و برای نجات جان دخترک که در میان شعله‌ها ضجه می‌زد بر روی او آب ریخت، اما همین آب کار را خراب‌تر کرد.» ...

برای خواندن موضوع به ادامه مطلب مراجعه فرمایید.

تعداد صفحات : 3

درباره ما
Profile Pic
سلام دوستان گلم این وبلاگ رو واسه همه دختر پسرای گل ایرانی و هموطنای گلم در سراسر دنیا درست کردم. امیدوارم که با فعالیت توی این مکان و بازدید و نظرهاتون من و همکارام رو مشتاق به ادامه کار توی این وبلاگ بکنید
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    نظرتون در مورد حجاب چیست؟
    نظر شما در مورد وبسایت چيست؟
    تبلیغات متنی
    
    
    تبليغات متني ماهانه 2 هزارتومان
    تبليغات متنی ماهانه 2 هزارتومان
    تبليغات متني ماهانه 2 هزارتومان
    تبليغات متني ماهانه 2 هزارتومان
    لوگو سایت
    مجله اینترنتی ضد دختر
    <a target="_blank" href="http://z3d.ir/"><img width="120" height="85" alt="مجله اینترنتی ضد دختر" src="http://upz3d.xzn.ir/uploads/139110965909061.png" /></a>
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1310
  • کل نظرات : 1597
  • افراد آنلاین : 14
  • تعداد اعضا : 1403
  • آی پی امروز : 52
  • آی پی دیروز : 318
  • بازدید امروز : 62
  • باردید دیروز : 944
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 8
  • بازدید هفته : 1,815
  • بازدید ماه : 1,815
  • بازدید سال : 105,617
  • بازدید کلی : 3,173,131
  • کدهای اختصاصی
    [Comment_Title] - [Comment_Message] - [Comment_Date]
    آمار گير وبگذر

    سيستم آمار گير زير فقط مخصوص مدير وبلاگ مي باشد و محرمانه است