ثنا دستهایش را رویصورتش گرفت و سعی کرد گریه نکند.
بقیه در ادامه مطلب
عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
![]() |
0 | 292 | amirzarbakhsh |
![]() |
0 | 578 | ailar |
![]() |
0 | 528 | helya |
![]() |
3 | 973 | mr-like |
![]() |
1 | 719 | mr-like |
![]() |
5 | 1496 | mr-like |
ای جانم! فدای اون قناعتت بشم من.
بقیه در ادامه مطلب بخوانید...
ثنا کولی بنفشش را روی شانه اش جابجا کرد
بقیه را در ادامه مطلب بخوانید...
نویسنده: فهیمه رحیمی
موضوع: رمان
تعداد صفحات: ۱۳۹
فرمت: PDF
لطفا نظرتون رو در مورد این داستان در نظر قید کنید
در ادامه مطلب بخوانید
روى پنجه پا بلند شدم و نگاه كردم. سهيل راست مى گفت. حسين عزيزم آنجا بود.
در ادامه مطلب بخوانید
خاله ملوک داشت با آبوتاب از دختر سیمین خانم تعریف میکرد که از هر انگشتش صد تا هنر میریزد و چنان در خیاطی و گلدوزی و قلاببافی و ...
با ما در ادامه مطلب همراه باشید...
على سر به زير انداخت. صدايش به سختى شنيده مى شد: - از خدا پنهان نيست بذار از تو هم پنهان نباشه، من هميشه احساس عذاب وجدان داشتم. از همون لحظه اى كه...
- اره به خصوص اينكه شنيدم مي خواد ازدواج كنه . از بعداز اون قضيه يك جوري معذب بودم كه چرا ازدواج نمي كنه هر بار هم بحث پيش مي آمد مووع حرف رو عوض مي كرد... حالا خيلم راحت شد . خوب تو چطوري ؟ - خوبم زنگ زدم ازت خداحافظي كنم؟ صداي حسين پر از نگراني شد : براي چي ؟ به شوخي گفتم : ديدم من وتو اصلا به درد هم نمي خوريم گفتم از اين بيشتر وقت تلف نكنيم. حسين ساكت ماند . نتوانستم خودم را كنترل كنم وخنده ام گرفت . صداي حسين بلند شد : - منو سر كار مي ذاري ؟
به ادامه مطلب بروید
نظر فراموش نشود
پدرم به آرمان چشم غره رفت و گفت: بس کن پسر! جلوی خواهر و مادرت صلاح نیست این حرفها زده بشه. دیگه حرف پریوش شده بود نقل زنهای محل و همه پشت سرش حرف می زدند و پچ پچ می کردند. من سرم به کار خودم بود و زیاد کنجکاو نبودم، اما اینطور که مادرم می گفت پریوش کم کم در خانه اش را به روی پسرهای محل هم باز کرده بود و همه نگران بچه هایشان شده بودند. یک شب وقتی می خواستم بخوابم، صدای مادر و پدرم که با هم سر همین مسئله صحبت می کردند، توجهم رو جلب کرد. مادرم به پدرم می گفت: - حاج آقا، شما ریش سفید این محله ای! یک کاری بکن... صدای پدرم بی حوصله بلند شد: چه حرفهایی می زنی زن! می گن زن ناقص العقله راست گفتن. آخه من چه کار کنم؟ مادرم ناراحت گفت: صلاح نیست این زن بیشتر تو این محله بمونه... اگه خدای نکرده فردا پس فردا همین آرمان رو بچگی و نادونی یک موقع... پدرم زود حرف مادرم رو برید: استغفرالله! زن بس کن! آرمان غلط زیادی می کنه.
برای مشاهده کامل به ادامه مطلب رجوع کنید
نظر فراموش نشود
تعداد صفحات : 3