loading...
مجله اینترنتی ضد دختر
چت باکس ضددختر

Chat Box
عضویت در خبرنامه

برای عضویت در خبرنامه و ارسال مطالب به ایمیل شما

لطفا آدرس ایمیل خود را در کادر زیر وارد کنید

Delivered by FeedBurner

تبلیغات هاستینگ

blue sky بازدید : 585 شنبه 06 مهر 1392 نظرات (1)

اما حسين با هيچكدام از اين معيارها مطابقت نداشت. اجتماعي از نظر من اهل مهماني هاي بزرگ و پر زرق و برق ، رقصو موسيقي... و حسين با آن اصول و عقايدش مطمئنا با اين مفهوم ضديت داشت. حالا بايد چه ميكردم؟ آن شب تا نزديكي سحر در رختخوابم غلت مي زدم. سرانجام دم دماي صبح خوابم برد. نزديك ظهربود كه با صداي مادرم بيدارشدم. - مهتاب تلفن ... گوشي را از روي ميز برداشتم ، خواب آلود گفتم : بله ؟ صداي ليلا در تلفن پيچيد : بلا چقدر مي خوابي من و شادي داريم ميريم استخر تو نمي خوي بياي ؟ بي حوصل گفتم : نه يك كم بي حال هستم. ديشب تا دير وقت عروسي بوديم امروز ميخوام استراحت كنم. ليلا فوري گف : پس من اسمت را مي نويسم خوب ؟ بي حال گفتم : خوب... و تماس قطع شد. آن روز تا شب فكر مي كردم چه كار كنم بهتر است.

 

 

برای مشاهده کامل رو ادامه مطلب کلیک کنید

 

 

دوستان نظر فراموش نشهwink

سهيل از صبح بيرون رفته بود. مادر هم ميخواست براي جشن پاتختي مريم برود هرچه به من اصرار كرد قبول نكردم. اصلا حوصله سر و صدا و شلوغي نداشتم. بعدازظهر دوباره و دوباره يادداشت هاي حسين را خواندم. هر چه مي خواندم بيشتر مصمم مي شدم من بايد تكليفم را با خودم و عقايدم روشن مي كردم. مي دانستم كه نسبت به حسين محبتي در دلم هست كه قابل انكار نيست اما آيا اين عشق و محبت يك اشتباه بزرگ نبود؟ سرانجام آخر شب تصميم خودم را گرفتم فردا صبح بايد مي رفتم و مي ديدمش با اين فكر در آرامش خوابيدم. صبح زود از جايم بلند شدم. با عجله صبحانه خوردم و لباس پوشيدم. سوئيچ مادرم به جا كليدي آويزان بود آهسته برش داشتم مي خواستم در را باز كنم كه صداي مادرم را شنيدم : - كجا به اين زودي ؟ دستپاچه گفتم : مي رم دانشگاه ، مي گن نمره ها اعلام شده.... منتظر جوابش نشدم و قبل از اينكه فرصت سوال و جواب بيشتري پيدا كند بيرون آمدم. در راه فكر مي كردم اگر با حسين روبرو شوم چه برخوردي داشته باشم. سرانجام رسيدم. جلوي دانشگاه خلوت بود و به راحتي ماشين راپارك كردم. بعد دفتر حسين را برداشتم و به سوي ساختمان اداري دانشگاه راه افتادم. چند ضربه كوتاه به در دفتر فرهنگي زدم و دستگيره را چرخاندم اما در قفل بود. سرگردان به اطراف نگاه كردم. كسي ان اطراف نبود.روي صندلي كنار در نشستم و منتظر ماندم . سر انجام بعد از گذشت نيم ساعت حسين را ديدم كه لنگ لنگان مي آيد. اول متوجه حضور من نشد ولي وقتي مرا ديد كه كنار در نشسته ام رنگش پريد و سرش را پايين انداخت. از جايم بلند شدم و سلام كردم. زيرلب جواب داد و در اتاق را با كليد گشود. بعد منتظر نگاهم كرد و گفت : بفرماييد... جدي گفتم : اول شما بفرماييد. داخل شد و منهم پشت سرش داخل شدم و در را بستم. لحظه اي هردو ساكت بوديم بعدحسين بلند شد و در را باز كرد. با حرص در را بستم و گفتم : - حسين بس كن اين مسخره بازي رو نكنه باز هم توبه كردي ؟ خشكش زد متعجب نگاهم كرد. دستم را با دفترش بالا گرفتم و گفتم : - اين رو تو ماشين من جا گذاشته بودي. لبانش سفيد شد با صدايي كه سختي شنيده مي شد پرسيد : - تو اينو خوندي ؟ نگاهش كردم . معصومانه نگاهم مي كرد. جواب دادم : - نمي تونم بهت دروغ بگم آره خوندم. حسين پشت ميز نشست و دستانش را روي صورتش گذاشت . ناگهان در باز شد آقاي موسوي وارد شد .باديدن من مشكوكانه نگاهي به صورت حسين انداخت و جواب سلاممان را داد. بلند شدم و گفتم : در هر حال آقاي ايزدي تنها اميد من شماهستيد استاد سرحديان حرف شما رو قبول مي كنه،به ايشون بفرماييد كه من شاگرد تنبلي نيستم و اين نمره سزاوارم نيست اگه لطف كنيد ممنون مي شوم. بعد خودكارم را از كيفم بيرون كشيدم و روي يك تكه كاغذ نوشتم : «توي ماشين منتظرت هستم سركوچه » كاغذ را بهطرفش گرفتم و گفتم : اينهم شماره دانشجويي ام. خواهش مي كنم شما باهاش صحبت كنيد. حسين سري تكان داد ومن بيرون امدم. قلبم بدجوري ميزد.اميدوار بودم آقاي موسوي متوجه چيزي نشده باشد. آهسته به طرف ماشينم رفتم و سوار شدم.چند لحظه ايصبركردم تا ضربان قلبم عادي شد و نفسم جا آمد. آرام آرام به طرف ابتداي كوچه حركت كردم. گوشه اي پارك كردم و منتظر ماندم. يك نوار ملايم در ضبط بود ومن در افكارم غرق شذده بودم. نمي دانم چقدر گذشت كه ضرباتي بر روي شيشه از جا پراندمنگاه كردم. حسين بود قفل در را باز كردم و حسين سوار شد. فوري راه افتادم صلاح نبود كه ان اطراف باشيم. ممكن بود كسي ما را ببيند و دردسر درست شود. چند لحظه اي هردو ساكت بوديم ، بعد حسين با صدايي كه مي لرزيد گفت : پس تو از همه چيز خبر داري؟ سرم را تكان دادم ، ادامه داد : به خدا قسم دست خودم نبود.از دستم ناراحت نباش هر تصميمي تو بگيري من گردن مي گذارم.بگو برو مي رم بگو بمير ميميرم بگو نيا نمي آم . هرچي تو بگي مهتاب به خدا به همه مقدسات قسم من پسر هيز و هوس بازي نيستم. تا حالا هم چنين اتفاقي برام نيفتاده بود... بعد ساكت شد و پس از چند لحظه گفت : تا به حال كسي روتو زندگي ام به اين اندازه دوست نداشتم. در خيابان خلوتي ايستادم . ساكت به روبرو خيره شدم. صداي حسين بلند شد : - مي دونم خيلي جسارت كردم ولي ممكنه يه چيزي بگي .... دارم ديوونه مي شم. در سكوت نگاهش كردم . ريش و سبيلش به قيافه معصومش ابهتي مردانه بخشيده بود. چشمهايش پر از تمنا بودند. آهسته گفتم : حالا بايد چه كار كنيم؟ حسين سري تكان داد و گفت : به خدا نميدونم مي توني همه چيز رو فراموش كني منهم سعي خودم رو مي كنم. من مي دونم لايق تو نيستم در حد تو نيستم. كاش كور شده بودم وتو رو نمي ديدم. كاش پايم قلم شده بود سر كلاس نمي آمدم. كاش حداقل تو اين دفتر لعنتي رو نمي خوندي. بدون فكر به سرعت گفتم : خيلي دلم مي خواست سر رسيد امسالتو تو ماشين جا مي ذاشتي .... حسين لحظه اي درنگ كرد بعد كيفش را باز كرد و دفتري با جلد قهوه اي را به طرفم گرفت . پرسشگر نگاهش كردمگفت : مال امسال است. دفتر را گرفتم و روي صندلي عقب گذاشتم .پرسيدم : - آقاي موسوي متوجه شد ؟ حسين خنديد و گفت : تو خيلي بلايي آنقدر خوب نقش بازي كردي يك آن باورم شد راست مي گي. خنديدم و گفتم : خوب ما اينيم ديگه. ماشين را روشن كردم و راه افتادم .حسين با صدايي آرام گفت : - هيچوقت فكر نمي كردم اسير دختري با مشخصات تو بشم. هميشه فكرمي كردم زن منتخب من محجبه و از خانواده اي مذهبي باشد. دختري كه بعد از ديپلم گرفتن در خانه مانده باشد. چه جوري بگم .... با بي رحمي گفتم : امل بگو و راحتم كن. مگه من بي حجاب و بي بند وبار هستم ؟ حسين فوري گفت : نه نه منظورم اين نبود ولي تو خيلي با آن كاراكتر فرق دري تو آزادي داري همه كار مي كني همه جا مي ري .... به ميان حرفش پريدم و گفتم : نه من هم هر جايي نمي رم و هركاري نميكنم. درسته آزادي بهم دادن اما هيچوقت سوئاستفاده نكردم. در ضمن تا قبل از اينكه دانشگاه قبول بشم پدر و برادرم مثل عقاب مواظبم بودن براي مدرسه رفتن و برگشتن سرويس داشتم. حالا كه در دانشگاه قبول شده ام كمي آزادترم گذاشته اند. حسين با خنده گفت: چقدر زود به خودت ميگيري منظور من اين نيست كه تودختر بدي هستي ... اصلا ولش كن. چند لظه اي هردو ساكت بوديم . بعد از مدتي بيهدف در خيابانها پرسه زدن حسين گفت : مهتاب نگه دار من ديگه باد برم. - كجا ؟ - خونه خسته هستم. پرسيدم : خونه ات كجاست ؟ بذار برسونمت. نگاهم كرد و گفت : خيلي خوب اتفاقا بد نيست بياي محل زندگي منو ببيني... شروع كرد به ادرس دادن و راهنمايي كردن. خيابانهايي كه من تا به حال اسمشان را هم نشنيده بودم. كوچه هاي باريك خيابانهاي تنگ و ازدحام مردم سرانجام سر كوچه اي تنگ و باريك گفت : كه ماشين را نگه دارم ، ايستادم. حسين به انتهاي كوچه اشاره كرد و گفت : - اين كوچه بن بسته ماشين هم به سختي توش مي آد من همين جا پياده مي شم. خانه يكي مانده به آخر مال من است پلاك بيست و پنج. با خنده گفتم : دعوتم نكي كني ؟‌ غمگين نگاهم كرد و گفت : تو به اين جور جاها عادت نداري . عصبي گفتم : حسين بس كن ! هركسي رو با شخصيت و فرهنگ و تربيتش محك مي زنن نه با خانه وزندگي اش! اگر اينطور بود بايد فاتحه انسانيت رو خوند. بعد نگاهش كردم سر به زير انداخته بود. ادامه دادم خيابانها پر است از ادمهايي كه هنوز بلد نيستند اسمشان را امضا كنند انگش مي زنند و مهر مي كنند اما ارقام چك هايشان نجومي است. توي خيابانها ماشين هايي را مي بيني كه فقط چراغشان يك ميليون مي ارزد اما اگر به كمي بالاتر جايي كه راننده نشسته نگاه كني كسي را مي بيني كه دستش تا آرنج توي دماغش فرورفته !در عوض شهر پر است از آدمهايي كه با سيلي صورتشان را سرخ نگه مي دارند ولي پر از معرفت و صفا هستند.كلاه مادر و پدرشان را بر نمي دارند .براي يك قران ارث و ميراث يقه هم را پاره نمي كنند زن و دخترهايشان را به دنيايي نمي فروشند با رشوه و پولهاي كلان دلالي اشنا نيستند. پس جاي آنها كجاست ؟ واقعا ارزش آدم به پولش است؟ خودم هم از حرفهايي كه زده بودم تعجب كردم. اين حرفها كجا انباشته شده بودند؟ حسين نفس عميقي كشيد و گفت: ثابت كن كه نيست. دستم را روي فرمان كوبيدم و گفتم : ثابت مي كنم. حسين نگاهي به من انداخت و در را باز كرد. بعد گفت : خيلي ممنون خداحافظ. با عجله گفتم : حسين چه جوري ميتونم باهات تماس بگيرم ؟ - براي چي ؟ - خوب شايد كارت داشتم.نمي تونم هر بار بيام دفتر فرهنگي بد مي شه. روي تكه اي كاغذ چيزي نوشت و به طرفم دراز كرد.شماره تلفني بود كه با عجله نوشته بود. توي جيبم گذاشتم و خداحافظي كردم. نمي دانستم چه جوري بايد بهطرف خانه برگردم. آنقدر سوال كردم تا سر انجام به خيابانهاي آشنا رسيدم. دلم مي خواست با كسي درد دل كنم حرف بزنم اما كسي به نظرم نمي رسيد نظر شادي و ليلا را راجع به حسين مي دانستم.مادرو پدر و سهيل هم كمابيش مثل دوستانمفكر مي كردند. پس بهتر بود فعلا حرفي نزنم. بين راه يادم افتاد كه اصلا به نمرت نگاه نكردم و اگر مادرم مي پرسيد حرفي براي گفتن نداشتم. بنابراين دوباره به طرف دانشگاه حركت كردم. چند تا از نمره ها آمدهبود.شروينهم در حياط بود و با ديدن من اخم هايش را در هم كشيد. بي توجه به حضورش نمرات ليلا و شادي را هم يادداشت كردم و به طرف ماشينم راه افتادم. لحظه اي بعد با صداي شروين بر جا خشكم زد : - آهاي با توام. برگشتم و نگاهش كردم ادامه داد اگه تو حراست برام دردسر درست كنن حالتو بدجوري مي گيرم. شنبه 1/1/71 از وقتی تنها شده ام، از عید و ایام عید بیزارم. خانه کثیف شده و کسی نیست دستی به سر و گوشش بکشد. تنها در اتاق نشستم، حتی رادیو و تلویزیون را هم روشن نکردم. دلم نمی خواست سر و صدای تحویل سال را بشنوم. مرا یاد سالهایی می اندازد که مادر و پدرم بودند. مادرم با وسواس همه جا را تمیز می کرد و می شست. پدرم با هر سختی که بود تن همه ما لباس نو می کرد. بوی بهار باغچه کوچکمان را پر می کرد. هنوز کسانی بودند که به دیدنمان بیایند و ما هم به دیدنشان برویم. اما حالا، خانه سوت و کور و ساکت است. هیچکس نیست که عید را به من تبریک بگوید و من هم کسی را ندارم که به دیدنش بروم. بعد از تحویل سال، علی پیشم می آید. چند دقیقه ای در بغلش زار می زنم، اما می دانم که حوصله او هم از دست من سر رفته، باید جلوی خودم را بگیرم. بعد از اینکه علی رفت، در تاریکی نشستم وبه این فکر فرو رفتم که الان مهتاب چه می کند؟ حتما ً در جریان دید و بازدید عید سرش گرم است. در میان خانواده، با لباس های نو و زیبا می خرامد. بعد لحظه ای آرزو کردم که ای کاش پیش من بود و خودم به فکرهایم خندیدم. خانۀ محقر و سوت و کور من کجا و مهتاب کجا؟ پنجشنبه 13/1/71 امروز با اسرار علی، همراهش رفتم. مادر و پدر و برادر کوچکترش سر کوچه منتظرم بودند. مادرش با دیدن من، چشمهایش را پاک کرد و من دلم گرفت. پدرش، با محبت مرا بوسید و عید را تبریک گفت. سوار ماشین که شدم، بی جهت دلم تنگ شد. تمام مدت روز روی فرش بزرگی که مادر علی پهن کرده بود نشستم و از جا تکان نخوردم. مادر علی، با دلسوزی گفت: حسین آقا، قصد ازدواج ندارید؟ وقتی نگاهش کردم، بال چادرش را روی صورتش گرفت و گفت: تا کی می خواید تنها بمونید، تو اون خونه، تنها، کسی نیست آب دستتون بده. علی هم دیگه باید زن بگیره، از رزق و روزی هم نترسید. خدا خودش روزی رسونه. علی با خنده گفت: مادرمن، اگر نرسونه اون موقع جواب دختر مردم رو شما می دید؟ حاج خانم اخم کرد و گفت: استغفرالله! پسر این حرفها چیه می زنی، هر کسی که ادعای مسلمونی می کنه باید زن بگیره، وگرنه به گناه می افته. از خجالت سرخ شدم و سرم را پایین انداختم. شنبه 15/1/71 از شوق صبح بعد از نماز دیگر نخوابیدم. دلم میخواست زودتر به دانشگاه بروم بلکه ببینمش، وارد محوطه که شدم، خلوت بود و جز تک و توکی از بچه ها کسی نبود. ناخودآگاه دلم گرفت. به طرف دفتر رفتم و در را باز کردم. احتمالا ً حاج آقا موسوی امروز نمی آمد. سر خودم را گرم کردم که در باز شد و لطف خداوند شامل حالم شد. مهتاب همراه دو نفر از دوستانش وارد شدند. دوباره دست و پایم شروع به لرزیدن کرد. آنقدر محو تماشایش شده بودم که به سختی می فهمیدم چه می خواهد، بعد متوجه شدم که برای مسابقه نقاشی، فرم می خواهند. با هزار زحمت، فرم ها را پیدا کردم و به طرفش گرفتم. در کسری از ثانیه دستانمان بهم برخورد کرد وتمام بدنم را رعشه ای لذت بخش فرا گرفت، از شدت خجالت، گر گرفتم. نمی دانم چطور عذر خواهی کردم و نفهمیدم چرا لبخند زد. اما هرچه بود خاطره اش هم قلبم را لبریز از شادی می کند. باز هم خدایا، استدعای بخشش دارم. می دانی که در این اتفاق هیچ قصدی نداشتم، اما نمی توانم لذتی که سراپای وجودم را در بر گرفت، کتمان کنم. تا شب به یاد آن لحظه دلم مالش می رفت. آن شب دستم را نشستم، دلم نمی خواست آثارش را پاک کنم. موقع وضو گرفتن هم سعی می کردم، خیلی دست روی دست نسایم، بعد خودم خنده ام گرفت، دیوانه شده ام. دیوانه! شنبه 22/1/71 اولین جلسه حل تمرین به آرامی گذشت. مهتاب مدام مشغول حرف زدن با بغل دستی اش بود و من دلم نمی آمد حتی تذکری بهش بدم. دلم می خواهد آزاد باشد، مثل نسیم تا بر دل و جان من بوزد. سر نماز از خدا خواستم اگر سرانجامی در این عشق نیست، یک جوری تمامش کند. شنبه 5/2/71 زندگی ام به طور عجیبی به این روزگره خورده، چند روزی است حال ندارم. شبها به سختی نفس می کشم، باید پیش دکتر بروم، امروز سر کلاس هم مدام سرگیجه داشتم و مهتاب هم با چشمان نگرانش مرا دنبال می کرد. از اینکه نگرانم است لذت می برم. بعد از کلاس، در دفتر نشسته بودم که آقای موسوی سر رسید، پیشنهاد جالبی بهم داد، استخدام رسمی در دانشگاه، گفتم فکر می کنم و جواب می دهم. این روزها افکارم بدجوری مغشوش است. مهتاب، می دانم که روحت خبر ندارد چه به روزم آورده ای، خجالت می کشم از خدا طلب بخشش کنم! یکشنبه 20/2/71 امروز سر کلاس نشسته بودم، استاد در حال معرفی انواع بانکهای اطلاعاتی بود، ناگهان از پنجره چشمم به مهتاب افتاد. انگار ناراحت بود. دلم فرو ریخت. نکند کسی مزاحمش شده؟ دلم می خواست همان لحظه بلند شوم و دنبالش بروم. صورتش طوری درهم بود که دلم را از جا می کند. اما از بدشانسی روزگار، استاد صدایم کرد تا یک بانک اطلاعاتی فرضی را تشریح کنم. بعد از کلاس، هر چه قدر در گوشه و کنار حیاط دقت کردم، ندیدمش، خدا کند مسئله ای برایش پیش نیامده باشد. اصلا ً طاقت ناراحتی اش را ندارم. پنجشنبه 24/2/71 امروز علی آمده بود تا بلکه راضی ام کند به اتفاق هم به بنیاد برویم. کلی در تامین هزینه های زندگی ام دچار مشکل شده ام و فقط او از وضعم خبر دارد. اما باز هم قبول نکردم. از خودم خجالت می کشم که برای سرنوشتی که آگاهانه انتخابش کرده ام، از کسی تقاضایی داشته باشم. هیچکس زیر دین من نیست، من با عشق رفتم و حالا هم راضی ام. اگر دوباره به بنیاد مراجعه کنم آن وقت تمام حرف هایی که پشت سرم می زنند، درست از آب در می آید و من نمی خواهم اینطور شود. الان هیچکدام از این تهمت ها و اراجیف را به دل نمی گیرم، چون خودم می دانم که درست نیست. همه اش دروغ است، اما اگر حرف علی را قبول کنم،... نه، هنوز می توانم خودم گلیمم را از آب بیرون بکشم. سر نماز از خدا خواستم که کمکم کند،اما بعد شرمنده شدم با این همه گناهی که من می کنم، چقدر جسارت دارم که باز هم چیزی ازش می خواهم. اما بعد با فکر اینکه او چقدر آمرزنده و بخشاینده است، دلم آرام گرفت.
جمعه 15/3/71 دیروز و امروز عزای عمومی است و تعطیل کرده اند. دیروز من و علی در مراسمی که در بهشت زهرا برپا بود شرکت کردیم. وقتی مداحان می خواندند، حال عجیبی بهم دست داد. سیل اشک امانم نمی داد. علی هم در کنارم گریه می کرد اما مردانه و در سکوت نه مثل من پر سر و صدا و با سوز و گداز. امروز هم هر دو برای نماز رفتیم. دانشگاه تهران قیامت بود. در خطبۀ اول در مورد تکلیف الهی هر فرد صحبت شد که من شرمنده سر به زیر انداختم. احساس کردم چقدر در وظایفم کوتاهی کرده ام، اصلا ً سراپا گناه شده ام و بی توجه روزم را به شب می رسانم. خدایا، از تو می خواهم که مرا به راه راست هدایت کنی! شنبه 16/3/71 امروز پر از حوادث نا گهانی بود. از پله ها که بالا آمدم، از دور دم در کلاس ، مهتاب را دیدم و آن پسرۀ جلف، پناهی را، نمی دانم چه شد که تا مرا دیدند هر دو وارد کلاس شدند. از ناراحتی می لرزیدم. دلم می خواست طوری می شد که من آن روز سر کلاس نروم، اما نمی شد. بچه ها مرا دیده بودند. ناراحت وارد کلاس شدم. مهتاب داشت با دوستش پچ پچ می کرد، نگاهش کردم. مانتویی طوسی با مقنعۀ مشکی پوشیده بود، چقدر این رنگ به او می آمد. صورتش خواستنی تر از همیشه، قصد جانم را داشت. محو تماشایش بودم که سر بلند کرد و نگاهم کرد. لحظه ای نگاهمان در هم قفل شد، حس می کردم همۀ بچه ها متوجه ما شده اند. صدای طپش بی امان قلبم گوشم را پر کرده بود. سرانجام مهتاب سر به زیر انداخت. از شرم سرخ شده بود و من چقدر صورتش را با لکه های قرمز روی گونه، می پسندم. باز مشغول پچ پچ با دوستش شد. بعد از کلاس، همه بلند شدند تا وسایلشان را جمع کنند به جز مهتاب، بی میل کلاس را ترک کردم و با کمترین سرعتی که می توانستم به طرف پله ها رفتم. آنقدر آهسته راه می رفتم که به یاد بازی بچه ها افتادم. مرضیه در حیاط با زهرا بازی می کرد و داد می زد، سه قدم مورچه ای و زهرا آهسته، آهسته چند قدم راه می رفت. در واقع، درجا می زد. حالا من هم داشتم قدم مورچه ای بر می داشتم. در افکار خودم بودم که صدای فریاد مهتاب قلبم را لرزاند. شنیدم که با فریاد از کسی می خواست که مزاحمش نشود. با عجله چند پله ای را که پایین رفته بودم، برگشتم. از صحنه ای که دیدم وحشت کردم. پناهی، با خنده وقیحی به مهتاب که از شدت عصبانیت و ناراحتی صورتش برافروخته شده بود، نگاه می کرد. جلو رفتم و از مهتاب سوال کردم کسی مزاحمش شده...پناهی با بی ادبی جوابم را داد. تهدیدش کردم که به حراست دانشگاه می گویم و آنها حالش را جا می آورند، دوباره چیزی گفت و رفت. بعد برگشتم و سراغ مهتاب رفتم که روی پله ها نشسته بود و مظلومانه گریه می کرد. وقتی من رسیدم کلاسورش روی پله ها افتاد و حالا همه جزوه هایش در راه پله ها پخش شده بود. با دقت کاغذها را جمع کردم و روی شماره صفحه مرتبشان کردم. دیدن مهتاب که اشک می ریخت، دلم را ریش می کرد. کلاسورش را برداشتم، بوی عطر مهتاب تمام فضا را پر کرده بود. کلاسورش خاکی شده بود، با اشتیاق با لباس تنم، پاکش کردم و به دستش دادم. در میان اشک هایش، لبخند زد. به پیراهن خاکی ام می خندید، نمی دانست که دیگر پیراهنم را نخواهم شست تا مبادا از خاک کلاسورش پاک شود. دیدم اگر بیشتر آنجا بمانم ممکن است حرفی بزنم یا کاری کنم که یک عمر شرمنده اش باشم، به سرعت خداحافظی کردم و راه افتادم. ازعصبانیت داشتم منفجر می شدم. دلم می خواست پناهی را پیدا کنم و تا جایی که می خورد، بزنمش، ولی بعد پشیمان شدم اگر این کار را می کردم، شک همه برانگیخته می شد، که بین من و مهتاب چه چیزی وجود دارد که من این همه برایش یقه می درانم. بی میل به سمت خانه راه افتادم. می خواستم زودتر لباسم را عوض کنم، مبادا خاکش پاکش پاک شود. شنبه 30/3/71 با اینکه امروز عید است، ناراحتم. اگر امروز تعطیل نبود حل تمرین داشتم و مهتاب را می دیدم، ولی عید غدیر است و تعطیل، از تنهایی دارم دق می کنم. بعد از ظهر، علی با جعبه ای شیرینی وارد شد، وقتی ازش پرسیدم چرا برای من شیرینی آوردی؟ با محبت جواب داد:« چون تو سید هستی، مگر نه؟ » دلم می خواهد بهش بگویم وجودش چقدر برایم ارزش دارد، اگر او نبود کسی در این خانۀ متروکه را نمی زد. سر نماز، برایش دعا می کنم هر آنچه می خواهد خدا اعطایش فرماید. برای مهتاب هم دعا می کنم. یکشنبه 31/3/71 از کجا بنویسم که امروز پر از خاطره بود. صبح با بی میلی سر کلاس ترم سومی ها رفتم. حل تمرین ریاضیات گسسته داشتم، اواسط کلاس بودم که صدای جیغ عصبی مهتاب، دیوانه ام کرد. نفهمیدم چطور خودم را به راهرو رساندم. باز هم پناهی با آن لباس جلف و صورت پر از نخوتش با مهتاب درگیر شده بود، باز هم چشمان درشت مهتاب پر از اشک بود و ورقه های کلاسورش پخش زمین شده بود. چند تا از بچه ها هم انگار تأتر تماشا می کنند، ایستاده بودند. خیلی سعی کردم خودم را کنترل کنم، در واقع به من ربطی نداشت. خود مهتاب می توانست شکایت کند ولی باز نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و بعد از چند جمله با پناهی گلاویز شدم. با اینکه هیکلش پر و قد بلند است، طاقت ضربه های حرفه ای را نیاورد و پخش زمین شد، منهم حسابی دق دلم را خالی کردم. چند لحظه بعد، مهتاب همراه آقای جوادی سر رسید، جوادی ما را از هم جدا کرد و هر سه نفرمان را به دفتر حراست معرفی کرد. جلوی حاج آقا مؤید دلم می خواست زمین دهان باز کند و مرا ببلعد. حاج آقا که متوجه حال من شده بود با درایت، مهتاب را از اتاق بیرون فرستاد و از ما خواست توضیح بدهیم. پناهی، موش شده بود و سر به زیر حرفی نمی زد. من، اما، مو به مو چیزهایی که دیده و شنیده بودم بازگو کردم، وقتی حرفهایم تمام شد حاج آقا رو به پناهی کرد و گفت: درسته آقای پناهی؟ وقتی حرفی نزد، حاج آقا گفت: بشین، کارت دانشجویی ات را هم به من بده، تو شرم نکردی تومحیط مقدس دانشگاه مزاحم ناموس مردم شدی؟ حالا از این هم خجالت نکشیدی باز از آقای ایزدی شرم می کردی، ایشون حق استادی به گردن شما داره، آن وقت باهاش دست به یقه می شی؟ ما اینجا اصلا ً به امثال شما میدون نمی دیم، این بار هم در پرونده ات درج می شه، دفعۀ دومی وجود نداره ها! یک بار دیگه به هر دلیلی اینجا ببینمت باید خودت رو دوباره برای کنکور سال بعد آماده کنی! دقت کردی؟ پناهی با صورتی سرخ و چشمانی پر اشک، به ما نگاه کرد. اصلا ً دلم برایش نسوخت. پسرۀ عوضی! بعدحاج آقا کتبا ً ازش تعهد گرفت. بعد حاج آقا از ما خواست بیرون برویم و مهتاب را صدا کنیم. پشت در منتظر ایستاده بود، چشمانش سرخ شده بود. دلم می خواست دلداری اش بدهم، وقتی گفتم داخل اتاق شود، کمی ترسید. پناهی بدون حرف رفت ولی من منتظر مهتاب پشت در ایستادم. نمی توانستم نسبت به او بی تفاوت باشم، چند دقیقه بعد خوشحال خارج شد. جزوه هایش را که جمع کرده بودم، به طرفش گرفتم. طفلک از من عذرخواهی کرد. می خواستم بگویم من زمینی که تو رویش راه می روی می بوسم، این کارها که کار نیست. کمی با هم صحبت کردیم. مهتاب در تعجب بود که چرا شروین از میان این همه دختر به او بند کرده و من که نتوانستم جلوی زبانم را بگیرم، گفتم:«چون هیچکدام از دخترها به زیبایی شما نیستند!» و بعد در دل به خودم لعنت فرستادم که آنقدر احمق و گستاخ شده ام. با عجله به طرف در رفتم تا زودتر از جلوی چشم مهتاب بگریزم. سر خیابان منتظر تاکسی بودم که با ماشینش جلوی پام نگه داشت. آنقدر اصرار کرد که علی رغم میلم سوار شدم. پس از کمی حرف زدن که من از شدت هیجان درست نمی فهمیدم، سوالی که همیشه ازش می ترسیدم پرسید، در مورد ماسکم، وقتی حقیقت را بهش گفتم، آشکارا جا خورد. ولی بعد، از اینکه راستش را گفتم خوشحال شدم، چون ناگهان باعث صمیمیت شد و شما را تبدیل به تو کرد. بعد مهتاب معصومانه پرسید که ازدواج کرده ام یا نه؟ در دل از سوالش خنده ام گرفت. من و ازدواج؟ با کدوم خانواده، با کدوم پول، با کدوم زندگی... اما به جای این حرفها فقط گفتم «نه» از لفظ آقای ایزدی که مدام به کار می برد حرصم گرفت. ازش خواستم مرا حسین صدا کند. نمی دانم چرا این حرفم باعث ناراحتی اش شد. شاید کار بدی کردم ولی بعد او هم از من خواست مهتاب صدایش کنم. اشکهایش دوباره پهنای صورتش را پر کرده بود. دل سیر نگاهش کردم. چشمای رنگی اش که هیچوقت نمی فهمم چه رنگی است. مژه های بلند و تاب دار، ابروهای پیوسته و نازک، دماغ کوچک، دهان سرخ و غنچه... گونه های برجسته و موهای موج داری که توی صورتش آمده بود. دستهای ظریفش که فرمان را محکم گرفته بود، همه و همه به چشم من زیباترین می آمد. خدایا، اگر این عشق به سرانجامی نمی رسد، مرا برهان! دوشنبه 1/4/71 به خودم قول داده ام که دیگر به مهتاب فکر نکنم. احساس می کنم سراپا گناهم. وقتی به نماز می ایستم از خجالت می میرم. برنامۀ امتحانات را داده اند و من کلی عقب هستم. باید فقط درس بخوانم. خدایا، خودت کاری کن که مهتاب را فراموش کنم... من کجا و او کجا، او به آن زندگی عادت دارد، یک روز هم در کنار من تاب نمی آورد. شنبه 13/4/71 خدایا، نکند از من رنجیده باشد؟ البته اگر رنجیده هم باشد، حق دارد. آخر پسرۀ بیشعور این چه طرز حرف زدن است. طفلک برای رفع اشکال پیش من آمده بود. آن وقت گفتم دیگر پیشم نیا... خاک بر سر من کنند که هفته ها در اشتیاق شنیدن یک کلمه از دهان زیبایش می سوزم و آن وقت... به هر حال خودم را جلوی ماشینش انداختم، اگر هم زیرم می کرد ناراحت نمی شدم. اما ایستاد و من از خدا خواسته سوار شدم. از دماغ و چشم هایش پیدا بود گریه کرده، دلم پر از درد شد. به خاطر من حقیر، چشمان زیبایش قرمز شده بود. خدا مرا بکشد تا دیگر ناراحتت نکنم. ضبط ماشینش را خاموش کردم، دلم نمی خواست صدایی مزاحم شنیدن صدای تنفسش شود. جلوی قصری ایستاد. وقتی پرسیدم اینجا کجاست؟ با سادگی و بدون ذره ای خودخواهی گفت خانه امان! وای خدای من، خانۀ من در مقابل این کاخ، مثل یک آلونک به نظر می رسد. من چه فکری کردم؟ ازش عذرخواهی کردم به خاطر آن حرفهای احمقانه، دلم می خواست داد بزنم که عاشقش شده ام و به خاطر خودش می خواهم دیگر نبینمش، اما نتوانستم. با التماس ازش خواستم مرا به گناه نیاندازد. طفلک تعجب کرد، خوب حق داشت او که کاری نکرده بود. مگر او از من خواسته بود که عاشقش شوم؟ جمله ای نصفه و نیمه در مورد چشمهای جادویی اش بر زبانم آمد، بعد به خودم نهیب زدم. این چه حرفهایی است که می زنی، دیوانه؟ با عجله خداحافظی و از آن ماشین فرار کردم. می دانستم اگر بیشتر بمانم، ممکن است خطایی ازم سر بزند. مثل یک بلور گرانقیمت دلم می خواست، در آغوشم نگهش دارم. وای خدایا، این حرفها چیست؟ توبه، توبه، توبه! یکشنبه 14/4/71 روز امتحان معادلات بود و من بی قرار بین ردیف صندلی دانشجویان قدم می زدم. دیشب تا صبح در فکر مهتاب بودم. خدایا چرا اشکالهایش را بر طرف نکردم؟ نکند حالا به مشکل بربخورد؟ چقدر من آدم بی رحم و سنگدلی شده ام. مهتاب اما حواسش فقط به ورقۀ امتحانش بود. حتی نیم نگاهی به طرفم نینداخت و من در حسرت دیدن رنگ چشمانش ماندم. سرانجام امتحانش تمام شد و از جا برخواست، موقع رفتن سرش را به علامت خداحافظی، برایم تکان داد. دلم می خواست به پایش می افتادم تا مرا ببخشد. از ته دل از خدا خواستم امتحانش را خوب داده باشد! دوشنبه 22/4/71 امتحاناتم تمام شده و کارم شده دعا کردن به درگاه خداوند، سر نماز از خدا می خواهم کاری کند تا مهتاب ترم تابستونی بردارد. سه ماه ندیدنش، از اسارت در دست دشمن هم سخت تر است. اما سرانجام چه می شود؟ من، امسال سال آخر هستم، وقتی درسم تمام شد به چه بهانه ای به دانشگاه بیایم، بعدش چی؟ وقتی درس مهتاب تمام شد... از کجا معلوم در این مدت ازدواج نکند، اصلا ً شاید همین حالا که من در رویایی خوش هستم، او هم رویای خوش کس دیگری را در سر داشته باشد؟ زبانم را محکم گاز می گیرم. خدا نکند!
دیگر نمی توانستم این راز را در دلم نگه دارم. احتیاج داشتم برای کسی حرف بزنم. دفتر را درون کیفم گذاشتم و بدون خوردن شام خوابیدم. برای اینکه به حسین تلفن نکنم، این بهترین راه بود. دلم نمی خواست با آن سرعت با او تماس بگیرم. می خواستم کمی فکر کنم، باید همه چیز را برای خودم حلاجی می کردم. صبح وقتی از خواب بیدار شدم، همه خواب بودند. دلم از گرسنگی مالش می رفت، در سکوت صبحانه درست کردم، تازه برای خودم چای ریخته بودم که مادرم وارد آشپزخانه شد. سلام کردم، با دیدنم متعجب شد. خواب آلود گفت: چی شده تو صبح به این زودی بیدار شدی؟ در حالی که چایم را بهم می زدم گفتم: - خوابم نمی آمد. مادرم برای خودش چای ریخت: خوب دیشب خیلی زود خوابیدی. چرا شام نخوردی؟ با دهان پر جواب دادم: میل نداشتم. بعد سهیل وارد شد. موهایش آشفته بود و پلک هایش پف داشت. مادرم با دیدنش، خندید و گفت: لابد دوباره تا نصفه شب با گلرخ حرف می زدی... هان؟ سهیل بدون اینکه جواب بدهد، پشت میز ولو شد. مادرم برای سهیل یک لیوان شیر ریخت و پرسید: حالا می خوای چه کار بکنی؟ بریم خواستگاری چی بگیم؟ می خوای نامزد کنی، عقد کنی... چه کار کنی؟ سهیل بستۀ برشتوک را تقریبا ً خالی کرد در لیوان شیرش و گفت: - خودم هم هنوز نمی دونم. گلرخ اصرار داره تا تمام شدن درسش ازدواج نکنیم. از درسش هم چیزی نمانده... شاید یکسال عقد کرده باقی ماندیم و بعد ازدواج کردیم. اینطوری بهتره. منهم با خیال راحت دنبال کار می گردم. با تعجب پرسیدم: دیگه نمی خوای با بابا کار کنی؟ سهیل سری تکان داد و گفت: چرا... ولی اگر کار بهتری پیدا بشه، رد نمی کنم. می خوام پول جمع کنم برای خونه... کلی پول پیش می خواد. مادرم با مهربانی گفت: خیلی به خودت فشار نیار، من مطمئنم پدرت کمکت می کنه یک خونه بخری. تو بهتره هر چی جمع کردی بذاری بانک مسکن تا زودتر بهت وام بدن، به جای اجاره قسط وامت رو بده، اینطوری خیلی بهتره. سهیل خوشحال رو به مادرم کرد: راست می گی؟ خود بابا گفت؟ - صراحتا ً نگفت ولی من اطمینان دارم کمکت می کنه. با خنده پرسیدم: حالا کی می خوای بری خواستگاری؟ سهیل خوشحال و شاد جواب داد: هر چه زودتر بهتر. مادرم فوری گفت: بذار خاله ات برگرده، بالاخره اونها هم باید باشن. با صدای زنگ تلفن، بلند شدم و از آشپزخانه خارج شدم. در چهارمین زنگ، گوشی را برداشتم. لیلا بود. با خوشحالی احوالش را پرسیدم. - چطوری؟ لیلا با خنده گفت: خوبم. زنگ زدم ببینم فردا می آی ثبت نام، یا نه؟ جواب دادم: خوب معلومه که می آم. امروز چه کار می کنی؟ لیلا بی حوصله گفت: هیچی، برنامه ای ندارم. اتفاقا ً حوصله ام سر رفته، اگه کاری نداری پاشو بیا اینجا، با هم حرف بزنیم. نگاهی به ساعت کردم و گفتم: خیلی خوب، بذار به مامانم بگم. اگه اجازه نداد بهت زنگ می زنم. لیلا قبل از اینکه تماس قطع شود، گفت: برای ناهار بیا، چارت درسی رو هم همرات بیار، مال من گم شده. وقتی دم در خانه لیلا رسیدم، ساعت نزدیک یازده بود. زنگ زدم و بعد از اینکه در آیفون زمزمه کردم چه کسی هستم، در باز شد. در آسانسور، به این فکر می کردم که رازم را به لیلا بگویم یا نه؟ سرانجام تصمیم گرفتم ببینم چه پیش می آید. وقتی وارد خانه شدم، مادر لیلا مشغول حرف زدن با تلفن بود. صورت لیلا را بوسیدم و به مادرش سلام کردم. او هم با سر جوابم را داد. مادر لیلا، زن قد بلند و لاغر اندامی است که صورتش همیشه یک جور است، نه لبخند می زند و نه اخم می کند. یک نوع قیافۀ خونسرد. خانۀ لیلا اینها، یک خانۀ تقریبا ً بزرگ بود. با دو اتاق خواب، قبلا ً آنها هم در یک خانۀ ویلایی زندگی می کردند، بعد که لیدا و لادن، خواهرهای لیلا ازدواج کردند و از آن خانه رفتند، مادر لیلا پاها را توی یک کفش کرد که باید خانه را بفروشند و در آپارتمان زندگی کنند. می گفت بعد از بچه ها، خانه برایش زیادی بزرگ است و وهم برش می دارد. البته مادرم همیشه می گفت: اینها همه حرفه، خانم اقتداری برای جهیزیه دخترها، مجبور شد خانه را بفروشد، والا آدم خانۀ به آن بزرگی و دلبازی را می فروشد، می رود تو قفس؟ شاید هم مادرم راست می گفت. در هر حال آقای اقتداری پدر لیلا، همان سال که لادن دختر دومش شوهر کرد، خانه را فروخت و این آپارتمان را خرید. خانۀ لیلا اینها بر عکس خانۀ ما، خیلی مدرن دکور شده بود. از اجناس عتیقه و فرش های سنگین و وزین تبریز در آنجا خبری نبود، در عوض بیشتر اثاثیه اسپرت و مدرن بود و بجای فرش، جا به جا روی کف پوش پارکت خانه، گبه و گلیم انداخته بود. خانه شان یک فضای صمیمی داشت که آدم احساس راحتی می کرد. مبل های کوتاه و پهن، گبه های پرز بلند، تابلوهای نقاشی سبک کوبیسم با رنگهای تند و شاد، به شخص احساس گرمی و دوستی را القا می کرد. مادر لیلا از پدرش خیلی کوچکتر بود و همین اختلاف سنی زیادشان، باعث انزوای آقای اقتداری شده بود. پدر لیلا، اصولا ً مرد ساکت و گوشه گیری بود که سعی می کرد بیشتر سرش را در دفترش گرم کند وکمتر به خانه بیاید. هر وقت هم که به خانه می آمد یا تلویزیون نگاه می کرد، یا کتاب می خواند. وارد اتاق لیلا شدم و در را پشت سرم بستم. با دقت به اطراف نگاه کردم، خیلی وقت بود که به خانه شان نیامده بودم. تقریبا ً همه چیز مثل سابق بود، بجز پوسترهای بزرگ از خواننده های خارجی که اثری از آثارشان دیده نمی شد. ضبط صوت کامل و بزرگی روی یک میز پایه کوتاه به چشم می خورد. گوشه ای میز کامپیوتر و کتابخانه قرار داشت. سمت دیگر اتاق، تخت و میز توالت قرار داشت. روی دیوار فقط یک تابلوی خط ساده به چشم می خورد. روی گلیم خوش نقش کف اتاق، نشستم و گفتم: پوسترها کو؟ لیلا با خنده گفت: اون مال بچگی هام بود... حالا دیگه تاریخ مصرفش تموم شده... ابرویی بالا انداختم: وا؟ چه حرفهایی می شنوم.
  همانطور كه مانتو و روسري ام را در مي آوردم گفتم : از آقاي شاهزاده چه خبر ؟ ليلا سري تكان داد قبل از اينكه حرفي بزند مادرش باسيني شربت وارد شد و گفت : - از شازده نگوكه دلم خونه ... چه عجب مهتاب جون از وقتي دانشجو شدي اين ورا نمي آي! با خنده گفتم : به خدا وقت نميشه . مادرش بعد از پرسيدن حال مادر و پدرم از اتاق بيرون رفت و من و ليلا دوباره تنها شديم. به ليلا كه درفكر بود نگاه كردم : خوب بگو چه خبر ؟ سري تكان داد دستش در موهايشچنگ كرد : نميدونم چي بگم مهتاب مهرداد هي مي آد و مي ره. من بدم نمي آد... بالاخره كه بايد برم سر خونه و زندگي ام ! چه بهتر از اول راحت باشم. مهرداد به اندازه ده تاي باباي من پولداره! يك خونه تو تهران ، يك ويلا تو شمال ، يك آپارتمان تو فرانسه ....كارخونه ماشين ....چي بگم؟ خوب چي بهتر از اين. من اصلا حوصله آوارگي و فقر و بدبختي رو ندارم. پرسيدم : مامان و بابات چي ميگن؟ ليلا اخمهايش را درهم كشيد : چه ميدونم ! هي مي گن فاصله سني ما زياده حالا يكي نيست به خودشون بگه مگه خودتون كم با هم فاصله سني دارين؟ تازه بهتر ، من حوصله پسر بچه ها رو ندارم كه هي گوششون به حرفهاي مامانشون باشه و دستشون تو جيب باباشون. مهرداد مرد قابل اطميناني است. مي شه بهش تكيه كرد . بچه نيست كه هي با هم جر و بحث داشته باشيم . تازه به خاطر اينكه من سنم خيلي ازش كمتره هميشه هوامو داره و نازمو مي كشه... بد مي گم مهتاب ؟ سري تكان دادم و گفتم : من تو كار خودم موندم انتظار داري به تو چي بگم؟ ليلا لحظه اي حرفي نزد بعد با كنجكاوي گفت : نكنه تو هم كار دست خودت دادي؟ عصبي پرسيدم : منظورت چيه ؟ ليلا شانه اي بالا انداخت : منظورم اينه كسي رو دوست داري كه پدر و مادرت موافق نيستن ؟ در سكوت سري به علامت تاييد تكان دادم. ليلا با هيجان پرسيد : كي هست ؟ غمگين گفتم : اگه بهت بگم باورت نميشه .... حدس بزن. ليلا دستش را در هوا دراز كرد:پرهام ؟ ابروهايم را بالا انداختم در حالي كه جرعه اي از شربتم را مي خوردم گفتم : - غلطه آي غلطه! ليا انگار با خودش باشد گفت :اميد هم ازدواج كرده ... فاميله ؟ دوباره ابرو بالا انداختم . ليلا مرموزانه پرسيد : از دوستان سهيل ؟ با خنده گفتم : سهيل؟ از سهيل هيچ خيري بر نمي آد. نه اشتباهه گفتم كه حدس هم نمي توني بزني. ليلا فوري گفت : نه نگو ! خودم مي گم.. از بچه هاي دانشگاه است؟ زير لب گفتم : نزديك شدي . ليلا از هيجان نيم خيز شد : كي .... رضا ؟ - نه - سعيد احمدي ؟ - نه - زهر مارو نه ! جونم بلا اومد... نكنه .... نكنه شروين؟ با بيزاري صورتم را در هم كشيدم : خفه شو اسم نحسشو جلوم نيار . ليلا در حاليكه از هيجان در حال غش بود گفت : د بگو نصفه جون شدم. چند لحظه اي هردو ساكت بهم خيره شديم . بعد تمام جسارتم را جمع كردم و با صدايي كه بيشتر شبيه زمزمه بود گفتم : حسين. ليلا با چشماني كه تنگشان كرده بود پرسيد ؟ حسين ؟ .... حسين ديگه كيه ؟ من مي شناسم ؟ سر به زير انداختم : آره مي شناسي . آقاي ايزدي . چند دقيقه اي سكوت شد. ليلا شوكه شده بود. دهانش مثل ماهي كه از آب بيرون افتاده باشد باز و بسته مي شد. سرانجام به صدا در آمد : چه شوخي لوسي ! نگاهش كردم : شوخي نكردم هيچوقت مثل الان جدي نبوده ام. ليلا به چشمانم خيره شد مي خواست ببيند راست مي گويم يا نه ؟ بعد كه مطمئن شد گفت : تو اصلا كي با اين بابا حرف زدي كه عاشقش شدي ؟ تو كه با مي آمدي و با ما مي رفتي . چطور فهميدي كه ازش خوشت آمده ؟ سرم را تكان دادم و گفتم : حالا اين حرفها مهم نيست مهم اينه كه من دوستش دارم و نمي دونم آخر اين جريان چي مي شه. مي دونم اگه پدر و مادرم بفهمن سكته مي كنن. ليلا روي صندلي گهواره اي جابه جا شد و گفت : حق دارن . من دارم سكته مي كنم چه برسه به اونها ... حالا از كجا مي دوني اون هم همين احساس رو نسبت به تو داره؟‌ آهسته آهسته جريان را برايش تعريف كردم. تمام داستان را بي كم و كاست بازگو كردم. ليلا با دهان باز و چشمهايي گشاد شده گوش مي داد وقتي حرفهايم تمام شد دستش را محكم روي پايش زد و گفت : تو واقعا ديوونه شدي مهتاب؟ .... تو كجا و اون كجا خودش هم فهميده كه به درد تو نمي خوره چقدر بچگانه فكر مي كني. با ناراحتي گفتم : چرا بهدرد من نمي خوره؟ مگه من كي هستم؟ جز يك دختر عادي چيزي نيستم. ليلا پوز خندي زد و گفت : اگه اينطوره برو زن تقي لحاف دوز شو. تو كه جز يك دختر عادي كسي نيستي . قاطع گفتم : اگه عاشق تقي لحاف دوز هم شده بودم حتما زنش مي شدم. ليلا لحظه اي حرف نزد بعد گفت : حالا نداري و بد بختي اش به كنار ، اون يك پا حزب الهي است.انگار با يك كميته چي ازدواج كني.. تو كه اهلحجاب و نماز واين حرفها نيستي. واسه خودت يك زري مي زني ها! بي حوصله گفتم : اين حرفها چيه ! حسين يك بچه مسلمون واقعيه اين بده ؟ اين بده يك نفر نماز بخونه و روزه بگيره ؟ بده كه از خدا بترسه و گناه نكنه ؟ ... ما بدكاري مي كنيم كه ول مي گرديم و بي توجه و الكي خوش زندگي ميكنيم زندگي درست رو امثال حسين دارن. ليلا نذار يك عده مسلمون نماي عوضي تو رو از هرچي مسلمون واقعيه بترسونن. اين بلا داره سر همه ما مي آد. ليلا با دست به سرش زد : تو واقعا ديوانه شدي... خودتو به يك دكتر خوب نشون بده. اين دكتري كه مي ري انگار چيزي بارش نيست. بايد قرصهاتو عوض كنه. بي حوصله گفتم : لوس نشو حوصله شوخي ندارم . منو ببين با كي حرف مي زنم. اصلا اشتباه كردم برات حرف زدم. بايد تو دلم نگه مي داشتم بالاخره يك چيزي مي شه . بعد از چند لحظه سكوت ليلا پرسيد : حالا واقعا مي خواي باهاش ازدواج كني ؟ شانه اي بالا انداختم و گفتم : نمي دونم خودم هم نمي دونم چه كار ميخوام بكنم همه اش بستگي به حسين داره. تو هم دهن لقي نكن حتي به شادي هم حرفي نزن به هيچكس. نمي خوام تا وقتي چيزي معلوم نيست با كسي جر وبحث كنم . خوب ؟ ليلا سري تكان داد و گفت : خوب. ولي تو رو خدا درست فكر كن. زندگي فقط شعار و حرف نيست . سر برج پول اجاره و آب و گاز و برق و تلفن و هزار تا كوفت و زهرمار ديگه هم هست. زندگي تو صف مرغ و گوشت و روغن و پنير و برنج ايستادن هم هست. اتوبوس سوار شدن و جر و بحث با همسايه ديوار به ديوار و صاحخانه هم هست. اين زندگي كه تو مي خواي انتخابش كني اينه ! درست فكر كن مهتاب ته عادت به اين زندگي نداري . باور كن خسته مي شي آن وقت يا بايد طلاق بگيري يا به زور زندگي كني و از افسردگي و رنج و بدبختي بميري... تازه پدر و مادرت با اون وضع زندگي و طرز رفتار صد سال سياه هم تو روي دستشون مونده باشي هم حاضر نمي شن جنازه ات رو روي دوش حسين بذارن. بهت بگم راه خيلي سختي در پيش داري حالا خود داني ! زير لب گفتم: خودم همه اينها رو مي دونم از همين هم مي ترسم. سر ناهار مادر ليلا در لفافه ازم خواست كه ليلا را نصيحت كنم تا از خر شيطان پياده شود. ليلا پوزخند زد و ساكت نگاهم كرد. خودم هم خجالت كشيدم آهسته گفتم : - هرچي قسمت باشه همون ميشه . مادر ليلا چشم غره اي به من رفت: ‹ وا ؟ اين حرفها يعني چي ؟ قسمت و قدر مال پيرزن هاي قديمي بود. مال آن وقتها كه مي خواستن دخترها رو به زور شوهر بدن ! يك قسمت هم مي ذاشتن روش تا دختره قانع بشه. تو كه ماشاءالله تحصيل كرده اي خانواده ات هم همينطور آدم تا نخواد كسي قسمتش نمي شه ! › جمله آخر ليلا تا خانه در گوشم زنگ مي زد‹ تا كسي را نخواهي قسمت نمي شه › پس يعني اگر كسي رو از ته قلب بخواي قسمتت مي شه ؟ زير لب از خدا خواستم كه اينطور شود و با هزار شك و ترديد در دل راهي خانه شدم. قرار بود فردا بريا انتخاب واحد ترم تابستاني به دانشگاه برويم اما صحبت درباره حسين باعث شد كه هيچكدام به فكر واحدهاي فردا نباشيم. آن شب سر شام پدرم را جع به واحدهاي درسي من سوال كرد و از وضع دانشگاه پرسيد. هميشه دلش مي خواست من هم مثل سهيل دانشگاه سراسري قبول شوم ولي خوب من بازيگوش بودم و در ضمن هر سال به تعداد كنكوردهندگان اضافه مي شد و شانس قبولي من اصلا با مال سهيل قابل مقايسه نبود. در هر حال پدرم خودش را به اين راضي كرده بود كه دانشگاه آزاد آنقدر ها هم بد نيست و بالاخره بهتر از هيچي است. اين بود كه گاهي از وضع و حال من مي پرسيد. دلم مي خواست آنقدر جرات داشتم كه در جوابش بگويم ‹ من عاشق يك پسر مسلمون يك لا قبا شده ام به نظرتون چه كار بايد بكنم؟ › اما نه من چنان جراتي داشتم و نه پدرم چنين ظرفيتي داشت. آن شب هم با هول و هراس خوابيدم و هزار بار جلوي خودم را گرفتم كه به حسين زنگ نزنم. فردا بايد به دانشگاه مي رفتم و احتمالا حسين را هم مي ديدم. به انبوه دختر و پسراني كه در حياط جلوي پنجره هاي بسته ازدحام كرده بودند خيره شدم. هميشه براي ثبت نام در يك ترم جديد عزا مي گرفتيم . البته ترمهاي قبل چون روز انتخاب واحد پسران و دختران جدا بود باز بهتر بود ولي ترم تابستاني همه با هم ايستاده بودند و داد مي زدند البته باز فقط وروديهاي خودمان بودند. اما باز محوطه گنجايش نداشت و همه همديگر را هل مي دادند تا برگه هاي انتخاب واحد را بگيرند. چند لحظه خيره به جمعيت نگاه كردم و لحظه اي بعد خودم هم ميان جمعيت جيغ ميزدم. دستهايي از اطرافم مرا هل مي دادند مقنعه ام تقريبا از سرم افتاده بود . مسئول ثبت نام كه دختري شل و وارفته بود خونسرد به دستهاي دراز شده نگاه مي كرد و گاهي اگر هوس مي كرد برگه اي را به دستي مي داد و از دستي برگه اي مي گرفت. پنجره مربوط به پسران ديگر بدتر از ما بود و همه در حال دادزدن و هل دادن هم بودند. پس از كلي ايستادن و داد و هوار زدن سرانجام برگه اي به دستم رسيد. فورابه گوشه اي رفتم تا ليلا و شادي هم بيايند. ديشب آخر وقت با هم تماس گرفتيم. ليلا مي خواست دنبال ما بيايد كه من قبول نكردمو گفتم هر كدام جدا به دانشگاه بياييم و هركي زودتر رسيد براي دو نفر ديگر هم برگه انتخاب واحد بگيرد. ليلا و شادي هم پيشنهادم را قبول كردند . بنده هاي خدا نمي دانستند كه مقصود اصلي من چيست. من مي خواستم خودم ماشين همراه بياورم تا اگر حسين را ديدم سوارش كنم و براي اين منظور تنها به دانشگاه آمدم. چند دقيقه بعد سر و كله ليلا و شادي هم پيدا شد و هر سه جلوي ليست واحدهاي ارائه شده ايستاديم. پس از چند دقيقه مشورت سر انجام هفت واحد را در جاي خالي نوشتيم. وقتي برگه هاي پر شده را به مسئول مربوطه داديم نگاهي سرسري انداخت و گفت : اين كدها پر شده ... شادي ناراحت گفت : پس چه كار كنيم؟ ليلا عصبي جابه جا شد : خوب اگه اين كدها پر شده چرا تو ليست نوشتيد ؟ خوب جلوش تذكر مي داديد پر شده ... دوباره بيرون آمديم و فهت واحد ديگر برداشتيم . بعد از كلي انتظار باز نوبتمان شد اما مثل دفعه قبل جواب شنيديم اين كدها پر شده ... از عصبانيت در حال انفجار بوديم . وقتي براي بار سوم برگه هارا پر كرديم برگه هايمان تقريبا مثل دفتر نقاشي كودكان خط خطي شده بود. خانم مسئول ثبت نام نگاهي انداخت و گفت : چي برداشتيد ؟ با حرص گفتم : هرچي شما صلاح بدونيد. زن كه بعدا فهميدم فاميلش رضايي است پشت چشمي نازك كرد و گفت : - دانشجوي سال اول و اينقدر پر رو ؟ شادي با طعنه گفت : نه دانشجوي سال اول و آنقدر گوسفند. هر چي بهمون ميگيد گوش مي ديم نه اعتراضي نه حرفي كلي پول مي ديم اينهم از وضع دانشگاهمون روز ثبت نام آدم رو ياد قيامت ميندازه هر چي انتخاب مي كني پر شده انگار پيش بيني اين چند تا چيز پيش پا افتاده خيلي براي مسئولين دانشگاه سخته . ليلا دنباله حرف را گرفت : در عوض انتظامات دانشگاه هميشه مرتب و منظم به كارش مي رسه . كافيه تار مويي از زير مقنعه پيدا باشه تا روزگارت رو سياه كنند حساب كتابشون حرف نداره. خانم رضايي بي اعتنا گفت : اينها به من ربطي نداره . كارمان تمام شد فقط مانده بود پرداخت پول و اهداي فيش پرداخت شهريه به دانشگاه . ساعت نزديك دو بعد از ظهر بود كه كارمان تمام شد . وقتي بچه ها آماده رفتن مي شدند خداحافظي كردم و بعد از چند لحظه كه مطمئن شدم هر دو رفتند به طرف ساختمان رويرويي راه افتادم. وقتي به دفتر فرهنگي رسيدم حسين در حال قفل كردن در بود. با ديدن من لبخند زيبايي زد و سلام كرد جواب سلامش را دادم . همانطور كه كليد را در جيب شلوارش مي گذاشت گفت : - ثبت نام تموم شد ؟ با سر جواب مثبت دادم و گفتم : من در ماشين منتظرم. و قبل از اينكه فرصت كند حرفي بزند به راه افتادم . چند دقيقه اي درون ماشين نشستم تا آمد . به محض سوار شدنش حركت كردم. عينك آفتابي ام را زده و كولر ماشين را هم روشن كرده بودم. هواي داخل خنك و تازه بود. حسين به محض نشستن اسپري كوچكي در آورد و داخل دهانش فشار گذاشت و چندبار فشار داد. بعد نفس كوتاهي كشيد و اسپري را درون كيفش پرت كرد. پرسيدم : حالت خوب نيست ؟ تك سرفه اي كرد : نه انگار نفسم تنگ شده خوب نمي تونم نفس بكشم. با نگراني نگاهش كردم . با لبخند جوابم را داد آهسته گفت : نترس هيچي نيست. جلوي يك پارك كوچك ايستادم . حسين آهسته نگاهي به محوطه سبز و كوچك انداخت : مي خواهي به پارك برويم؟ - نمي خواهي ؟ با خنده گفت : هر چي تو بخواي منهم مي خوام. پياده شديم و روي اولين نيمكتي كه درسايه بود نشستيم. از گرسنگي در حال غش بودم اما دلم نمي خواست حسين را مجبور كنم پول غذايم را بدهد.در كيفم را باز كردم و دفتر حسين را بيرون آوردم و به طرفش گرفتم . دفتر راگرفت و كنارش گذاشت. چند لحظه اي در سكوت نشستيم . سر انجام حسين به حرف آمد : - نمي دونم عاقبت من چي مي شه .... آهسته جواب دادم: من هم نمي دونم ولي مطمئن باش همه چيز درست مي شه. حسين با هيجان گفت : مهتاب تو نظرت راجع به من چيه ؟ كمي مكث كردم بعد گفتم : همون نظري كه تو نسبت به من داري من هم نسبت به تو دارم... ولي هنوز هيچي از زندگي ات نمي دونم تو هم همينطور ما بايد بيشتر با هم آشنا بشيم بعد ببينيم چه كار كنيم بهتره . حسين نگاهي به من انداخت : من هيچوقت فكر نمي كردم تو هم منو دوست داشته باشي ... با بد جنسي گفتم : مگه من همچين حرفي زدم ؟ صورتش رنگ باخت : شوخي كردي ؟ با خنده گفتم : مگه من با تو شوخي دارم ؟ هر چي گفتم حقيقت بود. حسين نفس عميقي كشيد و گفت : مهتاب من اصلا دوست ندارم اينطوري با هم حرف بزنيم و بيرون بريم... دلم مي خواد من و تو اگر بشه يك رابطه رسمي و شرعي داشته باشيم. اگر هم نمي شه كل اين جريان رو فراموش كنيم. دستم را در دست ديگرم قفل كردم چشمانم نقطه اي نا معلوم را مي كاويد احساس مي كردم سراسر بدنم خيس عرق شده است آهسته گفتم : - حسين من تورو دوست دارم ولي پدر و مادرم به اين سادگي ها حاضر نمي شن .. خوب خانواده ما طرز تفكر و نوع زندگي اش يك كمي با تو فرق داره ... ميدوني .... حسين با بغض گفت ك مي دونم ولي مهتاب من اصلا دلم نمي خواد تو رو وادار به كاري بكنم يا خداي ناكرده باعث بشم مقابل خانواده ات وايسي. اين فقط يك احساسه با اينكه خيلي دوستت دارم اما مي تونم فكر تو رو از سرم بيرون كنم من عادت كردم .... ناراحت گفتم : ا؟ پس معلومه خيلي دوستم داري ؟ حسين نگاهم كرد . چشمان معصومش پر از اشك بود: آره به خاطر همين دلم نمي خواد توي دردسر بيفتي! لجوجانه گفتم : مي خوام تو دردسر بيفتم. حسين روي نيمكت جا به جا شد : مطمئني ؟ - آره حسين مظلومانه گفت : مهتاب تو شانس هاي خيلي بهتري خواهي داشت ... مي دوني كه من هيچي ندارم . نه پدر نه مادر نه پول و ثروت و نه حتي يك تن سالم ! هيچي ندارم كه بخوام پشتوانه ات كنم. - چرا تو يك قلب پاكداري با همين مي توني يك زندگي خوب بسازي .... وقتي حرفي نزد گفتم : مي شه يك بار برام تعريف كني پدر و مادرت كجان تو چرا تنهايي و چرا مريض ؟ حسين سري تكان داد و گفت : يك روز برات مي گم. ساعتم را نگاه كردم . نزديك چهار بود با سرعت بلند شدم : واي خيلي ديرم شده مامانم نمي دونه من كجام اگر به ليلا زنگ بزنه و ببينه اون خونه است خيلي بد مي شه . حسين همانطور كه نشسته بود نگاهم كرد . يك پيراهن آبي كمرنگ و شلوار پارچه اي طوسي رنگ بهتن داشت. از سادگي اش لذت مي بردم . با خنده گفتم : پس چرا به من زل زدي پاشو . حسين سري تكان داد : نه من نمي آم . مي خوام همين جا باشم خودم ميرم. همانطور كه به طرف ماشين مي رفتم گفتم : پس خدا حافظ. هنوز در ماشين را باز نكرده بودم كه صدايم زد : مهتاب... برگشتم . دستش را بال آورد : اينو همراهت ببر . جلو رفتم . يك قرآن كوچك و كهنه در دستش بود با تعجب نگاهش كردم. - براي چي ؟ حسين پا به پا شد : اين قر آن برام خيلي عزيزه ... مي خوام همراه توباشه. اينجوري خيالم راحت مي شه. قرآن را گرفتم : حسين با خجالت گفت : شب بهم زنگ مي زني ؟ تعجب كردم : چرا ؟ دوباره روي نيمكت نشست : خوب نگرانت هستم. سرم را تكان دادم و دوباره به طرف ماشين رفتم . در طول راه به قرآن كوچك كه روي داشبورد گذاشته بودم . خيره ماندم. نمي دانم چرا دلم ارام گرفته و خيالم راحت شده بود. حدسم درست بود و مادرم از نگراني در حال انفجاربود.تا در را باز كردم ديدمش كه رو.ي صندلي زير سايبان كنار استخر نشسته است. ابروهاي نازكش با ديدنم درهم رفت با صدايي خفه گفت : كجا بودي ؟ قرآن را در دستم فشار دادم . وسوسه عجيبي در دلم چنگ مي زد تا حقيقت را بگويم وولي در اخرين لحظه سركوبش كردم و گفتم : لاستيك ماشين پنجر شد پدرم درآمد. تو گرما مجبور شدم تنهايي پنچري بگيرم. بعد با عجله به طرف در خانه راه افتادم. چون دستهايم تميز و پاك بود و نمي خواستم مادرم فرصت نگاه كردن به دستهايم را پيدا كند. فوري پريدم تو دستشويي و شبر آب را تا آخر باز كردم صداي مادرم از پشت در بلند شد : زاپاس كه سالم است... اينكه مي گويند دروغ دروغ مي آورد راست مي گويند. فوري گفتم : خوب معلومه بردم پنچري اش را گرفتند. گفتم شانس ندارم كه اگه دوباره پنچر كنم بيچاره مي شم. حالا بده زحمت شما رو كم كردم؟... از گرسنگي و گرما مردم. بعد سر ميز نشستم .مادرم بشقاب غذا را كه به دستم مي داد هنوز مشكوكانه نگاهم مي كرد. اما ديگر حرفي نزد. وقتي غذايم تمام شد مادرم گفت : - ثبت نام كردي ؟ - بله - از كي كلاسهات شروع مي شن؟ كمي فكر كردم : فكر ميكنم از چهارشنبه مادرم دو ليوان چايي ريخت و يكي را جلوي من گذاشت: جمعه قرار گذاشتيم بريم خونه اقاي نوايي. بي حوصله گفتم ك من نمي آم. مادرم اخم كرد : وا ؟ يعني چي ؟ همه ميان تو هم بايد باشي . پرسيدم : كي مي آد؟ - طناز و شوهرش عمو فرخو عمو محمد داييي علي همه مي آن. جرعه اي چاي خوردم: مگه مي خواي بريم لشكر كشي ؟ مادرم بي حوصله نگاهم كرد : رسمه اين ديگه بله برون است بايد بزرگترها باشن! با خنده گفتم : آخه عمو محمد كجاش بزرگتره ؟دلت مي خواد مينا بياد يك قالي به پا كنه ؟ مادرم آهي كشيد و گفت : خودم هم نگران اين موضوعم . مي ترسم حرف بي جايي بزنه چه مي دونم ! يك چرت و پرتي بگه .... - خوب چرا گفتي بياد؟ مادرم غمگين گفت: بابات گفت. مي گه اگه فرخ بياد به محمد بر ميخوره دعوتش نكنيم . درد ما هم گفتن نداره همه از غريبه ها مي نالن ما از فاميل. براي اينكه از ان حال و هوا بيرون بيايد پرسيدم : خاله طناز برگشته ؟ مادرم چاي را سركشيد : ديشب آمدن! خوب نتيجه چي شد ؟ مادرم با حسرت اه كشيد :اونها كه كارشون درست شده بود اينها فرماليته است. كلي پول وكيل دادن وقت سفارت هم براي مصاحبه و دادن اقامت بود كهخوب انگار درست شده و تا شش ماه وقت دارن جمع و جور كنن و برن . ليوان ها در ظرفشويي گذاشتم و گفتم : منكه اصلا دلم نمي خواد از ايران تكون بخورم. مادرم با غيظ گفت : بس كه بي عقلي ... حالاكه خاله ات داره مي ره بهترين موقعيت براي شماهاست. بايد روي پيشنهاد پسر نازي فكر كني... باتعجب نگاهش كردم وگفتم: نازي ؟ ... نازي كيه ؟پسرش كيه ؟ مادرم با آب و تاب شروع كرد: نازي ديگه همون دوستم كه با هم دوره داريم تو ديديش قد بلنده صورت شيكي داره ... دماغش رو عمل كرده... يادم افتاد گفتم: آره يادم آمد. - خوب همون يك پسر داره مثل شاخ شمشاد انقدرمقبوله كه نگو اسمش كوروشه داره درس بيزينس مي خونه! تو آمريكا خونه و زندگي داره . يك بار حرف تو رو پيش كشيد من بهش رو ندادم ولي حالا كه طناز داره مي ره شايد ... با خشم نگاهش كردم : مامان خانم! تورو خدا براي من از اين لقمه ها نگيرين كه اصلا خوشم نمي آد.من اينجادارم درس مي خونم تازه از شماها هم نمي تونم جدا بشم... مادرم فوري وسط حرفم پريد : خوب همينه كه مي گم بي عقلي ! ديوانه اگه تو بري اونجا زن يك شروند آمريكايي بشي خودت هم شهروند اونجا محسوب مي كنن بعد از دو سه سال مي توني فاميل ددرجه اولت رو بياري پيش خودت سهيل ومنو بابات هم مي آييم. همانطور كه از آشپزخانه بيرون مي رفتم گفتم : خوب شما فاميل درجه يك خاله هم هستي به اون بگو برات جور كنه بنده اهل اين كارا نيستم. بعد از ظهر فرصتي كه مي خواستم به دست آوردم . سهيل بيرون بود و وقتي پدرم به خانه آمد با مادرم به خانه عمو فرخ رفتند. انگار مي خواستند كاري كنند تا شايد مينا براي جمعه نيايد. حالا هر بهانهاي پيدا مي شد خوشحالشان مي كرد و براي اينكه راحت تر تصميم بگيسرند پيش عمو فرخ رفتند منهم به اين بهانه كه جلسه رسمي است و به حضور من نيازي نيست از رفتن امتناع كردم. تصميم داشتم به حسين تلفن كنم. قلبم بدجوري مي زد . انگار همه دنيا منتظر بودند تا من تلفن را بردارم. سرانجام گوشي را برداشتم و شماره ها را گرفتم. بعد از اولين بوق گوشي را برداشت صدايش منتظر بود : الو ؟ آهسته گفتم : سلام . حسين زود شناخت : مهتاب خودتي ؟ - آره مگه كسي ديگه اي هم بهت زنگ مي زنه؟ صداي خنده اش در گوشي پيچيد : نه مطمئن باش . تو هم اولين بارته كه زنگ مي زني چرا آنقدر طولش دادي ؟چي شد؟ - هيچي مامانم حسابي شاكي بود . منهم يك سري دروغ گفتم تا قانع شد. لحظه اي سكوت شد. بعد حسين گفت : خدا منو ببخشه . تموم اين چيزها تقصير منه . با خنده گفتم : نترس خدا با تو كاري نداره چون من قبل از اينكه با تو آشنا بشم هم بغل بغل دروغ مي گفتم. خدا ميدونه كه من خودم دروغگو هستم. حسين اصلا نخنديد. در عوض گفت : مهتاب تو نماز نمي خوني ؟ ساكت ماندم . حسين دوباره گفت : چرا؟ دوباره سكوت و باز هم اين حسين بود كه حرف مي زد: مهتاب من دلم نمي خواد موعظه كنم تو خودت دختر بزرگي هستي ولي نماز واقعا باعث نشاط روح آدم مي شه . با صدايي كه به زحمت در مي آمد گفتم : مي دونم فقط تنبلي ام مي آد... چند وقت هم خوندم ... حسين با ملايمت گفت : خوب ادامه بده ! چطور تو از هركس كه يك كار كوچك برات مي كنه تشكر مي كني اما از خدا ي خودت كهتمام اين نعمات را آفريده تشكر نمي كني ؟ مخصوصا تو كه اينهمه امكانات داري واقعا جاي تشكر نداره ؟ - خيلي خوب سعي ميكنم حسين گفت : نه اگر بخواي ميتوني چيزي نيست كه مجموع شايد ده دقيقه از وقتت رو نگيره عوضش باعث ميشه اگه چيزي از خدا بخواي خجالت نكشي ! از همين امشب .... با تنبلي گفتم : نه از فردا ! حسين با لحن جدي گفت : اگر تصميمت جدي باشه و بااعتقاد و ايمان بخواي بايد ازهمين لحظه شروع كني. چند لحظه هردو ساكت بوديم .بعد من با خنده گفتم : حسين امشب خوب خوابت مي بره ها ! - چطور نفس عميقي كشيدم : خوب امروز يك امر به معروف كردي ... لحظه اي چيزي نگفت : بعد گفت : اگر در تو اثر كنه من راحت مي خوابم و گرنه ... فوري گفتم : قول مي دم بخونم تو راحت بخواب.

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط آيلار در تاریخ 1392/07/07 و 13:38 دقیقه ارسال شده است

خيلي جالب بوود مرسي
پاسخ : قابل شما رو نداره


کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
سلام دوستان گلم این وبلاگ رو واسه همه دختر پسرای گل ایرانی و هموطنای گلم در سراسر دنیا درست کردم. امیدوارم که با فعالیت توی این مکان و بازدید و نظرهاتون من و همکارام رو مشتاق به ادامه کار توی این وبلاگ بکنید
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    نظرتون در مورد حجاب چیست؟
    نظر شما در مورد وبسایت چيست؟
    تبلیغات متنی
    
    
    تبليغات متني ماهانه 2 هزارتومان
    تبليغات متنی ماهانه 2 هزارتومان
    تبليغات متني ماهانه 2 هزارتومان
    تبليغات متني ماهانه 2 هزارتومان
    لوگو سایت
    مجله اینترنتی ضد دختر
    <a target="_blank" href="http://z3d.ir/"><img width="120" height="85" alt="مجله اینترنتی ضد دختر" src="http://upz3d.xzn.ir/uploads/139110965909061.png" /></a>
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1310
  • کل نظرات : 1597
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1403
  • آی پی امروز : 60
  • آی پی دیروز : 150
  • بازدید امروز : 1,036
  • باردید دیروز : 742
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 1,036
  • بازدید ماه : 14,050
  • بازدید سال : 78,707
  • بازدید کلی : 3,146,221
  • کدهای اختصاصی
    [Comment_Title] - [Comment_Message] - [Comment_Date]
    آمار گير وبگذر

    سيستم آمار گير زير فقط مخصوص مدير وبلاگ مي باشد و محرمانه است